هری
تکیه میدم به دیوار و سرم رو میندازم پایین،با نوک کفشم سنگ کوچیک جلوی پاهام رو به بازی میگیرم و غرق فکر میشم،از دیشب که پسر دراکو رو دیدم یه لحظه آروم و قرار ندارم...وقتی اون پسر بچه به دراکو گفت بابا،حس کردم دیگه نمیتونم روی پاهام بایستم،برام قابل باور نبود،دراکویی که توی کافه اونطور با عشق و غم درباره ی من ینی هری حرف میزد تونسته باشه ازدواج کرده باشه و بچه هم داشته باشه؟
قهقهه ی از سر حرصی میزنم و نفسم رو با شدت میدم بیرون.سردرگم بودم،اصلا نمیدونستم چی به چیه،نمیتونستم بفهمم دور و برم چه اتفاقایی داره میوفته!
با صدای فریاد از سر درد مردونه ای سرم رو با شدت بلند میکنم،صدا از سمت راستم و از فاصله ی حدود بیست متریم میومد.
به سرعت به سمت صدا میدوئم،حدود بیست و پنج سی نفر مرد با شنل های سیاه دور یه نفر رو گرفته بودن،پوزخند عصبی ای میزنم،مرگخوار های لعنتی!
چشمهام رو پیبندم و باز میکنم،الان وسط اون حلقه ی مرگخوار ها ایستاده بودم،چون هنوز اثر معجون مرکب نرفته بود مرگخوار ها نمیدونستن که من کی ام!
سرم رو گرفتم بالا و پوزخند از سر عصبانیتم بیشتر شد،عصبی بودم،خسته بودم ،دلتنگ بودم و شکسته!پس وای به حال این مرگخوار هایی که امشب باهاش رو به رو شده بودم!
با دندونهای رو هم فشرده و صدایی به ظاهر آروم میگم:مشکلی پیش اومده آقایون؟کمک لازم ندارید؟
حالت مثلا متفکری به خودم میدم و میگم:البته نه،از اونجایی که شما حدود سی نفرین و این آقا فقط یه نفره فک نکنم نیاز به کمک داشته باشید،
میچرخم سمت مردی که داشت از بازوی راستش خون میرفت و با تعجب و درد داشت نگاهم میکرد و میام حرفی بزنم که سر جام خشک میشم.
حس میکنم اشک توی چشمهام جمع میشه،رون!ینی ممکنه؟
لبخند کم کم روی لبم پخش میشه،نگاه پر از اخمی به اون مرگخوارا میندازم و نگاهی به رون میندازمو حرکتی به دستم میدم،زخم رون شروع به خوب شدن میکنه،هم خودش هم مرگخوارا متعجب سر جاهاشون وول میخورن و همهمه ایجاد میشه که چطور بدون چوب جادو تونستم جادو کنم!
میچرخم سمتشون و نگاهم رو بالاخره از رون میگیرم!
اخمهام دوباره میرن توی هم،یاد بابا گفتن اون پسر بچه به دراکو میوفتم!
اشاره ای با دست به نزدیک ترین مرگخوار میکنم و مرگخواد توی یه حرکت میوفته روی زمین و بی صدا و بی حرکت میمونه.
لبخند کجی میزنم و یه قدم سمت بقیه ی مرگخوارا برمیدارم،با ملایمت میپرسم:چرا اومدین سراغ ویزلی؟
صدای رون رو میشنوم که با تعجب میگه:صبر کن ببینم،تو منو میشناسی؟
لبخند زیر پوستی ای به لحنش میزنم،هنوزم مثل قبله،جوابی بهش نمیدم و اینبار با لحن جدی تری رو به مرگخوارا میگم:چی شد؟جوابی ندارین؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Drarry_My Beautiful Mistake
Fiksi Penggemar"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...