*راوی*
هری با هیجان یه پسر دبیرستانی دراکو رو بعد از ظاهر شدن توی هاگوارتز دنبال خودش کشید و جلوی در اتاق نیازمندی های مخفی هاگوارتز ایستاد و با لبخند شرورانه ای نگاهی به دراکو کرد.
اینکه اون لبخند شرورانه چه چیزی رو میخواست نشون بده واضح بود!
نه هری و نه دراکو نمیتونستن بیش تر از این دوری از هم رو تحمل کنن!
حتی اگه همون روز همسر دراکو اونها رو تهدید کرده باشه،یا توی همین لحظه که اونها جلوی این در ایستادن تمام شهر مشغول شنیدن خبر"برگشت هری پاتر" باشن! و یا حتی اینکه چند لحظه بعد ولدمورت قراره این خبر رو بشنوه و از عصبانیت و شاید نگرانی آرومو قرارش رو از دست بده!
دراکو میپرسه:چیو توی ذهنمون تصور کنیم که در باز شه؟
هری لبخندش رو گشاد تر میکنه و میگه:از من نپرس درا،متاسفانه و الان ذهنم اصلا جاهای خوبی نیست...
دراکو دستی به پشت گردنش میکشه و سعی میکنه قهقهه نزنه.
کمی فکر میکنه و و قتی دری جلوشون ظاهر میشه دست هری رو میگیره و وارد اتاق میشن.
یه اتاق بزرگ با دکور قرمز ، نارنجی ،سبز و نقره ای که نشون دهنده ی ترکیب رنگهای اسلیترین و گریفیندور بود و تخت سلطنتی سفید بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت.
هری لبخندی میزنه و در حالی که در پشت سرشون در حال بسته شدن بود میگه:هوم...سلیقه ت رو توی تصور اتاق دوست داشتم.
دراکو لبخند مغرورانه ای زد و وردی برای قفل کردن در و ورد دیگه ای برای عایق کردن صدا توی اتاق خوند. با دستهای لرزون سریع چوبدستیش رو توی هوا میچرخوند و زیر لب تند تند وردها رو زمزمه میکرد. ظاهرا هر چی میگذشت خیلی بیقرار و بیطاقت تر میشد.
هری هم دست کمی از اون نداشت. یا شایدم وضعش بدتر بود.
دراکو به سختی ورد ها رو تموم کرد و به محض تموم شدنشون، هری رو هل داد و تنش رو بین تن خودش و در چوبی گیر انداخت.
توی کوبیدن لبهاش روی لبهای پسر دیگه صبر به خرج نداد و لبهای باریک و سرخش رو محکم بوسید. عطر تن هری توی بینیش پیچید و بیصبرترش کرد. پس لب پایین پسر برگزیده رو گاز گرفت و وقتی هری از درد ناله و دهنش رو باز کرد با فشار زبونش رو داخل حفره دهنش کرد.
طعم دراکو برای هری دیوونه کننده بود. و طعم لب هاش که چندین سال هردوشون رو از چشیدنشون محروم کرده بود باعث میشد کل دنیا رو فراموش کنه. دلش برای شاهزاده اسلیترین خیلی خیلی تنگ شده بود و نمیتونست برای یکی شدن باهاش صبر کنه.
پس وقتی زبون گرم دراکو وارد دهنش شد اعتراضی نکرد. در عوض برای سلطه پیدا کردن یه جنگ رو شروع کرد و همه جای دهن گرمش رو مزه کرد.
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...