وارد دفتر پروفسور اسنیپ میشم،
اشاره میزنه که روی صندلی رو به روش بشینم و میگه:باید به قوی ترین خاطره ت فکر کنی.چطور با فکر کردن به یه خاطره ی خوب طلسم پاترونوس رو اجرا میکردی؟برای این که ذهنت رو ببندی هم همین کار رو باید بکنی.یه خاطره ی خوب رو بزار توی ذهنت،فقط روی اون تمرکز کن،من یا کسی که بخواد وارد ذهنت شه اون خاطره جلوش شکل دیوار ظاهر میشه و اجازه ی ورود به ذهنت رو بهمون نمیده.اوایل باید وقتی کسی میخواد به ذهنت نفوذ کنه هر بار روی اون خاطره متمرکز بشی،اما کم کم دیگه اون خاطره توی پس زمینه ی ذهنت ذخیره میشه و هیچکس نمیتونه به ذهنت وارد شه.خاطره ای رو تووی ذهنت انتخاب کن تا یه دور امتحان کنیم.
سری تکون میدم و خاطره ی روزی که به عنوان جستجوگر کوییدیچ توی تیم انتخاب شدم ذهنم رو پر میکنه.
اسنیپ چوبش رو درمیاره و میاد جلو، وردی رو میخونه و تلاش میکنه که به ذهنم نفوذ کنه.
با اثری که طلسم روی ذهنم میزاره چشمهام رو روی هم فشار میدم،از شدت سردرد فریاد میزنم و حس میکنم کسی داره توی کل خاطره هام میچرخه.
بعد از چند ثانیه درد تموم میشه و دوباره اسنیپ رو مقابلم میبنم.
جدی تر از همیشه بهم نگاه میکنه و میگه:پاتر،تمرکز کن.یه خاطره ی خیلی خوب.بهتر از همه ی خاطراتت.کوییدیچ برای چنین کاری به اندازه ی کافی قوی نیست.
با فکی قفل شده روی هم سر تکون میدم و ناخوداگاه خاطره ی دو شب پیشم کنار دراکو رو یادم اومد.تمام فکرم رو ازش پر کردم و به اسنیپ گفتم "اماده ام"
سری تکوت داد و مجدد به ذهنم حجوم آورم.
این بار هم همون درد رو حس کردم،ولی انگار که خاطره مانع شده بود و اجازه ی ورود اسنیپ به ذهنم رو بهش نمیداد.
بعد از چند ثانیه حس کردم ذهنم داره خالی میشه و همه چیز سیاه شد.
_بیدار شو هری.
با صدای اسنیپ که اسمم رو صدا بود چشمهام رو باز میکنم.هنوز توی دفتر اسنیپ بودم روی همون صندلی.
گیج به اطرافم نگاه میکنم و میپرسم:چی شد؟
لبخند محوی روی لبش میشینه و میگه:بیهوش شدی پاتر.
با ابروی بالا رفته ای میگم:پس چرا دارین میخندین پروفسور؟
میره سمت میزش و میگه:چون قبل از بیهوش شدنت موفق شدی حمله ی من به ذهنت رو کاملا دفع کنی و اجازه ی ورود بهم ندادی.
لبخند دندون نمایی روی لبهای منم میشینه.میپرسم:جدی؟
لبخندش محو میشه و بی تفاوتیش برمیگرده و میگه:آره پاتر.به نظرم برای امروز کافی بود.فردا همین موقع بیا اینجا.
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...