دراکو:
وقتی میبینم هری وارد کافه میشه خیلی ریز لبخند میزنم.میدونستم طاقت نمیاره و میاد .با خودم فکر می کنم"حالا حالا ها باید به خاطر ول کردن من تنبیه بشی آقای پاتح"
وقتی کنار هاگرید و مک گونگال میشینه متوجه میشم که همه ی حواسش به منه ولی توجهی نمی کنم و خودم رو محو گوش دادن به حرف های احمقانه ی مگان نشون میدم.
نقاب روی صورتش اجازه نمیداد که چهرش رو ببینم و احساسش رو از صورتش بخونم.اما وقتی از جا بلند شد و رفت سمت سرویس بهداشتی متوجه شدم که لبخند زدنم به مگان تاثیرش رو گذاشته و کلافش کردم.
بعد از رفتنش سمت سرویس بهداشتی رو به هرماینی،رون و مگان می کنم و میگم:من میرم سرویس بهداشتی و میام.
سری تکون میدن و من با فاصله،پشت سر هری وارد سرویس میشم.
متوجه نمیشه که دنبالش میرم،منم خوشم میاد و خودم رو مخفی می کنم.
نگاهم رو میدوزم بهش،وقتی جلوی آینه می ایسته و نقابش رو برمیداره با ولع نگاهش می کنم.
چقد دلم برای صورتش و چشمهاش تنگ شده بود.لبخند محوی میزنم و تک تک کلافگی هاش رو با آرامش نگاه میکنم.
بدجنسی بود که از حسادت و کلافگیش ذوق میکردم؟
یهو از شدت حرص مشتش رو بلند می کنه و میکوبه وسط آینه.اخمی می کنم و علی رغم اینکه نمی خواستم برم سمتش قدمی برمیدارم تا برم جلو.
صدای پام رو میشنوه و سریع نقابش رو میزنه.
میرم جلو و حالش رو میپرسم و با حرص به دستش نگاه می کنم.پسره ی ...چی بگم آخه...نگاه کن دستش رو چیکار کرد.
به خودم که میام میبینم دستش رو گرفتم توی دستم و دارم بررسیش می کنم و بعد سرم رو بلند می کنم و خیره ی چشمهای هری میشم.ته دلم فکر می کنم"هنوزم مثل قبل به سمتش جذب میشم"
نمی دونم.شاید اونم همین فکر رو می کنه،چون سریع و با کلافگی دستش رو از دستم میکشه ،دستمالی دورش میبنده سرسری و از سرویس بهداشتی میره بیرون.
به آینه ی ترک خورده ی رو به روم خیره میشم و لبخند کجی میزنم.
از بازی حرص دادنت لذت میبرم هری.این همه سال من غصه خووردم.بزار یکمم تو اذیت شی.
نگاهم رو از آینه می گیرم و راه میوفتم سمت خارج از سرویس.
وارد محیط کافه که میشم با دیدن هری که داشت جیمز رو بغل میکرد سر جام خشک میشم و نگاهشون میکنم.
هری پدر خوبی میشه،مگه نه؟
نفس عمیقی میکشم و در حالی که از احساساتم نسبت به هری اشباع شدم راه میوفتم سمت میزمون.
VOUS LISEZ
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...