ازش فاصله میگیرم و دستهامو میکنم توی جیبم و خیره میشم بهش.
بعد از چند دیقه،طلسم قفل رو از روی در برمیدارم و میگم:بهتره برگردیم به سالن اصلی،بقیه شک می کنن.
با نوک انگشت اشاره ش موهایی که ریخته توی صورتم رو میزنه کنار و میگه: اوکی.تو اول برو.
راه میوفتم سمت در خروجی رو قبل از رفتن میگم:شب ساعت ۷ بیا به اتاق ضروریات.باید بهت یاد بدم چطور ذهنت رو ببندی،از بعدش میتونیم دیگه راحت باشیم.
سوت آرومی میزنه و میگه:اوکی پروفسور.
خنده ای میکنم و از دستشویی میزنم بیرون.
آینده ی رابطه ای که واردش شدم ترسناکه...ولی نمیتونم بیخیالش شم.
***
وارد تالار اصلی میشم و تا به خودم میام میبینم یکی بغلم کرده،با این فکر که اونی که پریده بغلم آنیه حرصم میگیره و میام حرفی بزنم که هرماینی میگه:گاد ،هری چقدر دلم برات تنگ شده بود.کریسمست مبارک.
از بغلم درش میارم و با خنده میگم:منم همینطور هرماینی.کریسمس توام مبارک.راستی هدیه ی کریسمسی که بهم دادی خیلی خوب بود.همه ی طلسم هاش رو حفظ کردم.
کنار هم راه میوفتیم سمت میز گریفیندور و هرماینی با لبخند دستش رو دور بازوم حلقه می کنه و میگه:ریِلی هری؟هیچوقت نشده بود یه کتابو بدون اینکه من خودم رو بکشم بخونی!
خمیازه ای می کشم و کنار رون که پشت میز نشسته بود میشینم و میگم:آخه این به دردم ممکنه بخوره بعدا اگه با ولدمورت رو به رو شم.
با آوردن اسم ولدمورت برای یه لحظه رون و هرمیون هول میشن و بعد رون میگه:میشه مثل آدم بگی اسمشو نبر و با گفتن اسمش ما رو نترسونی؟
چپ چپ نگاه میکنم و میگم:نه،من اسمش رو میگم،تو و هرماینی هم باید بگید.اگه قرار باشه حتی از اسمش بترسیم هیچوقت نمیتونیم جلوش دربیایم.
هرماینی آهی میکشه و میگه:اوکی،حق با توعه هری...خب بگو توی این چند روز چیکار کردی؟
شروع می کنم و درباره ی کلاسهام با دامبلدور،طلسم های جدیدی که یاد گرفتم،بستن ذهنم و اینکه اسنیپ بهم کمک کرد همه چیز رو میگم.
حرفام که تموم میشه یاد هدیه ی کریسمسی که آنی بهم داده بود میوفتم.همزمان که براشون تعریفش می کنم میخندم و آخرش با یاداوری دراکو و اینکه دیگه الان که احساسمو میدونم نباید آنی رو بازی بدم ،رو به هرماینی میگم:هرماینی،من چطور میتونم با آنی کات کنم؟
ابروهای آنی میره توی هم و میگه:میخوای کات کنی باهاش؟
رون هم با تعجب میگه:چرا میخوای کات کنی؟تو که همین امروز وقتی فهمیدی ماها برگشتیم به هاگوارتز از ذوق نمی دونستی با چه سرعتی باید بری که بتونی زود تر ببینیش!
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...