هرماینی شنل رو از روشون برمیداره و همراه با رون میان بیرون.
روی صندلی هایی که دامبلدور ظاهر کرده بود میشینیم و دامبلدور میگه:خب...چی میخواین بدونین؟
هرماینی میپرسه:اون چه موجودی بود پروفسور؟
عینکم رو در میارم،سرم رو میندازم پایین و مشغول تمیز کردنش میشم و در همون حال به صدای دامبلدور گوش میدم:خب خانم گرنجر اون ها اسم خاصی ندارن ولی موجودات سیاهی هستن.خیلی سیاه. و همونطور که هری توی حافظه ی اون موجود دید از جادوهای سیاه به وجود اومدن.
رون پرسید:چرا اون رو ساخته بودن که این جعبه رو برسونه به شما؟
همچنان سرم پایینه و با شیشه ی عینکم مشغولم.
_خب ...فکر می کنم توی اون جعبه چیزیه که تواناییه کشتن من رو داره آقای ویزلی.اون موجود رو ساخته بودند که من رو از بین ببره.
ناگهان هرماینی شوکه میگه:هری!تو گفتی که این جعبه رو مالفوی از جنگل ممنوعه برداشت!یعنی...یعنی اون میخواسته شما رو بکشه؟
سرم رو طوری به سرعت میگیرم بالا که رگ گردنم میگیره و درد کل گردنم رو میگیره اما توجهی نمی کنم و میگم:نه.این اون جعبه نیست،اشتباه کردم.
هرماینی مشکوک نگاهم میکنه.رون با بی خیالی یک قلپ از نوشیدنی جلوی روش میخوره و دامبلدور لبخندی میزنه و با نگاه عجیبی از بالای شیشه ی عینکش نگاهم می کنه.
سعی می کنم آروم باشم.عینکم رو میزنم و نگاهم رو از دامبلدور میگیرم.چرا اینجوری نگاهم کرد؟
توی ذهنم میپیچه"چرا نگفتی اون جعبه مال مالفوی بوده؟"
به خودم جواب میدم"چون دامبلدور گفت این موضوع رو به کسی نگم."
صدایی توی ذهنم میپرسه"واقعا؟"
نفس عمیقی میکشم و حواسم رو به حرفهای دامبلدور میدم.
دامبلدور نگاهش رو از میگیره ،به هرماینی نگاه می کنه و میگه:بله خانم گرنجر،این موضوع به آقای مالفوی ربطی نداره...این کار جادوگری خیلی قوی تر از اونه.
برای عوض شدن بحث ،قبل از اینکه هرماینی سوال دیگه ای بپرسه میگم:چرا من تونستم اون چیزها رو ببینم؟یعنی...اونایی که دیدم چی بودن؟خاطره بودن؟
"سوال خوبیه هری.تو تونستی حافظه ی اون موجود رو ببینی.جادوگرهای محدودی هستن که این توانایی رو دارن!"
از جوابی که دامبلدور میده گیج تر میشم.هرماینی بهم فرصت نمیده و میپرسه:یعنی اینکه هری تونست حافظه ی اون رو بخونه یه جور تواناییه؟
دامبلدور بهم نگاهی میندازه و جواب میده:بله.هری میتونه جادوهای سیاه رو حس کنه و با لمس کردنشون حافظه شون رو ببینه و بفهمه که چه طور و توسط چه کسی به وجود اومدن و چه وظیفه ای دارن .
![](https://img.wattpad.com/cover/247115258-288-k870549.jpg)
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...