از رون فاصله میگیرم و میگم:شماها کجایید؟از وقتی برگشتم دارم خودمو به این در و اون در میزنم که تو و هرماینی و دامبلدور و بقیه رو پیدا کنم و هیچ جوره موفق نمیشدم،کجایین آخه؟
رون سری با تاسف تکون میده و میگه:اشتباه کردی رفتی هری،هشت سال خیلی زیاد بود...خیلی چیزا عوض شده...
حرفش رو قطع میکنم و میگم:میدونم رفیق،ولی الان برگشتم،جبران میکنم،جبران میکنم همه ی سختی هایی که کشیدین رو.منم کم سختی نکشیدم،میدونی چه جاهایی رفتم تا تونستم چنین قدرتی رو پیدا کنم؟میدونی چه آدماییو تو زندگیم از دست دادم تا تونستم به این قدرت کوفتی برسم که ولدمورت رو نابود بتونم بکنم؟
غم عجیبی تو ی صدام میشینه و ادامه میدم:میدونی دراکو بچه داره و امروز خودم دیدم یه پسر بچه ی کوچولو اونو بابا صدا کرد؟
رون نفسش رو کلافه میده بیرون و با هم دردی میگه:میدونم رفیق،میدونم...عیب نداره،خوبه که برگشتی،من مثل همیشه طرف توام.
خنده ی کوتاهی میکنه و میگه:البته فکر کنم با هرماینی و دراکو نتونی انقدر راحت آشتی کنی.
خنده ی تلخی می کنم و میگم:میدونم.
بعد از چند لحظه جدی میشم و میپرسم:خب رون،من باید بقیه رو ببینم،کجا میتونم پیداشون کنم؟
_همه توی هاگوارتزن،من هم امروز اومده بودم بیرون که به خونوادم سر بزنم که مرگخوارا اومدن سراغم،همیشه وضع همینه،چون مرگخوار ها میدونن ما به دامبلدور نزدیکیم از هر فرصتی برای کشتنمون استفاده میکنن...
با لبخند میگم:خونوادت؟چقد دلم برای خانوم ویزلی و جینی و بقیه تنگ شده...اونا چرا توی هاگوارتز نیستن؟
لبخند و اخم همزمانی میکنه و میگه:اونام دلشون برات تنگ شده،همه مون دلمون برات تنگ شده بود...راستش دامبلدور بهشون یه ماموریتی داده ،باید از بیرون حواسشون به یه سری از مرگخوارا باشه...برای همینم یه جای امن دارن و توی هاگوارتز نیستن...
سری تکون میدم و میگم:متوجه شدم...خب من چطور باید به هاگوارتز بیام؟نمیخوام فعلا همه بفهمن که برگشتم.
با حالت مرددی نگاهم می کنه و میگه:نمی خوای با دراکو حرف بزنی؟
دستی به پیشونیم می کشم و نگاهم رو از رون میدزدم.کوتاه میگم:خودم بچه شو دیدم،مگه حرفی ام برای زدن مونده؟
رون یکم مکث می کنه و بعد میگه:بیشتر فکر کن،میدونی با رفتن یهوییت چقدر داغون شد؟همه مون دلتنگ بودیم من، هرماینی،همه...ولی دراکو...
نفسش رو محکم فوت می کنه بیرون و ادامه نمیده.
سعی می کنم بحث رو عوض کنم،مجدد میپرسم:نگفتی چطور میتونم وارد هاگوارتز شم بدون اینکه بقیه بفهمن؟
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...