از روی تخت بلند میشم و بعد از سلامی به رون مستقیم و بدون هیچ توضیح اضافه ای ردام رو میپوشم و راه میوفتم سمت جغد دونی.
نامه ای که نوشته بودم رو یه دور مرور می کنم.
"سلام،
بیا به جغد دونی،باید با هم حرف بزنیم.شنل نامرئیم رو هم بیار.
ه.پ"کاغذ رو تا میزنم و میسپرم دست هدویگ و منتظر میمونم.
بعد از حدود ده دقیقه اول هدویگ و پشت سرش دراکو رو میبینم که دارن به سمتم میان.
هدویگ رو نوازش می کنم و میفرستمش داخل جغد دونی تا غذا بخوره و منتظر میمونم تا دراکو برسه بهم.
با اخمای در هم میاد جلو.معلوم بود ازم ناراحته.حق داشت.
بهم که میرسه بدون هیچ حرفی شنل رو میندازه توی بغلم و میچرخه که بره.
دستش رو میگیرم.
بدون اینکه بچرخه میگه:ولم کن پاتح.
جدی میگم:باید درباره ی رفتار دیشبم و خیلی چیزهای دیگه حرف بزنم باهات.
با پوزخند میچرخه سمتم و میگه:مگه حرفی هم مونده؟هر وقت میخوای میری،هر وقت میخوای میای سراغم،فکر نکن اون یک ماهی که یواشکی میومدی توی خوابگاهم نمیفهمیدم.چه مرگته پاتح؟تمومش کن.همونطور که خودت گفتی.دیگه بسه.اصلا این چه رابطه ایه؟حتی براش اسم هم پیدا نمیکنم.اصلا بین ما رابطه ای هست؟
جوابی ندارم برای حرفهاش،حق داره.ولی خب اون یک درصد از سردرگمی های منو نداره!به جای توجیح آوردن میگم:دیشب مجبور شدم ولت کنم،چون ولدمورت بهم شک کرده بود،اگه میفهمید ما به هم یه حسی....ینی اگه میفهمید چیزی بین مائه جونت به خطر میوفتاد.
حرف زدنش رو قطع می کنه و شوکه میچرخه سمتم.
سری به نشونه ی تاسف تکون میدم و میگم:به خاطر این دیشب رفتم.
دستی لا به لای موهاش می کشه و کلافه و ترسیده میگه:وای هری...حالا چیکار کنیم؟وای چیزی که نفهمید؟وای...
خندم میگیره و میگم:اوکی دراکو،الان دقیقا رفتارت شبیه همون دراکویی شده که توی جنگل ممنوعه چند سال پیش جیغ زد و در رفت.
به خودش میاد.یکم نگاهم می کنه بعد سعی می کنه آروم کنه خودش رو.دستی به پشت گردنش می کشه و میگه:الان باید چیکار کنیم؟
نفس عمیقی می کشم و خیره به جایی پشت سر دراکو با لحن جدی ای میگم:باید با یکی دو نفر مشورت کنم.ولی فعلا باید از هم دور بمونیم...هر چند که بعدش هم به نظرم نباید نزدیک شیم.دیشب من اشتباه کردم...یکم نوشیدنی خورده بودم و بیش تر کارهام رو اون معجون فیلیکس فلیسیس و نوشیدنیه کنترل میکردن...فعلا بزار مشورتم رو بکنم...
![](https://img.wattpad.com/cover/247115258-288-k870549.jpg)
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...