_آبنبات لیمویی
رمز رو میگم و از پلکان مارپیچی که به دفتر دامبلدور ختم میشن میرم بالا.وارد اتاقش که میشم میبینم با همون لبخند همیشگیش پشت میزش نشسته و در حالی که مشغول نوازش ققنوسش فاوکسه از پشت عینک هلالی شکلش به من نگاه می کنه.
لبخندی میزنم و میگم:سلام پروفسور.خوبین؟
بامحبت نگاهم می کنه و میگه:آه سلام هری عزیزم.ممنون.اومدی بالاخره،بیا داخل،در رو هم پشت سرت ببند.چه خبرا؟از کلاسهات راضی هستی؟شنیدم امروز پروفسور اسنیپ رو با رفتارت شوکه کردی!!
یکم خجالت زده میشم و دستم رو میکشم به پشت گردنم و میگم:پروفسور من فقط یکم بهتر از همیشه رفتار کردم.
سری تکون میده و با خنده ی ملایمی میگه:خوبه،همین هم خوبه.خب هری بیا،باید برات توضیح بدم که این کلاسهامون درباره ی چیه.
به میزش نزدیک میشم و مطیعانه میگم:چشم پروفسور اما من هم باید یه چیزی بهتون بگم.
و توی ذهنم به مالفوی فکر می کنم و کار عجیبش که نمی دونم چیه!
***
_هیچی دیگه،بعدش من ماجرای مشکوک بودن مالفوی رو بهش گفتم ولی دامبلدور طبق معمول فقط لبخند زد و گفت اون هیچ کاری نمی کنه و منم بهتره دیگه پیگیرش نشم و بعدش ...
جملم که تموم شد رون گفت:آخه یعنی چی؟اون داره یکاری میکنه!چرا نباید پیگیر شیم؟چرا دامبلدور انقدر سرسری از کنارش رد شد؟یعنی چیزی میدونه دربارش؟
نفس عمیقی کشیدم و به آتیش توی شومینه ی سالن گریفیندور نگاه کردم و گفتم:آره حدس میزنم میدونه.ولی من هم نمی تونم بیخیال بشم.باید بفهمم مالفوی میخواد چیکار کنه،حتی اگه دامبلدور بگه بیخیال شم هم بیخیال نمیشم.
رون دستی به موهای قرمز رنگش کشید و گفت :نمی دونم چی بگم...آهای بچه،اون چیه دستت؟؟مگه داشتن هر کدوم از این قرص های استفراغ آور رو که از فروشگاه فرد و جرج باشن رو ممنوع نکرده بودیم؟بیار بده شون به من،توقیف میشن.
بچه ی کلاس اولی ای که رون مخاطب قرار داده بود اومد و شکلات ها رو با ناراحتی داد به رون و رفت،رون نیشخندی زد و وقتی بچه ازمون دور شد شکلات ها رو نشونم داد و گفت:این شکلاتها واسه پیچوندن کلاسا عالی ان!
با شیطنت گفتم :فک نکنم هرماینی با این نظرت موافق باشه!
هر دو زدیم زیر خنده.
رون پرسید:خب بعدش چی گفت دامبلدور؟
باز خیره شدم به آتیش و گفتم:خب اون گفت که ولدمورت روحش رو به ۷ قسمت تقسیم کرده و توی چیزهایی که بهشون هورکراکس میگن مخفیشون کرده.ما برای از بین بردن ولدمورت باید اون هورکراکس ها رو از بین ببریم و...
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...