صبح روز کریسمس اولین کاری که طبق عادتِ هرسال انجام میدم رفتن پیش درخت کریسمس و گشتن دنبال کادوهامه!
اولین هدیه مثل همیشه از طرف خانم ویزلی بود،یه بلیز بافتنی که حرف H روش بافته شده بود.
کادوی دوم از طرف رون بود،یه دست لباس مخصوص کوییدیچ و کادوی بعد از طرف هرماینی بود،یه کتاب درباره ی انواع ورد های دفاعی.
به بقیه ی کادوها نگاه میکنم،
یه بسته شکلات از طرف لونا،
یه گردن بند از طرف آنی که یه آویز قلب بهش وصل بود_گردنبند رو میگیرم جلوی صورتم و بلند میگم:واقعا فکر کرده من این رو میندازم گردنم؟_
یه نقاشی از من و هدویگ و دابی که قطعا از طرف دابی بود ،
دو سه تا جعبه ی دیگه که کادوهای لوپین و فرد و جرج و دو سه نفر از اعضای محفل توش بود،
و زیر همه یه جعبه ی کوچیک سبز رنگ بود که گوشه ش آرم مار اسلایترین کشیده شده بود!
ابرویی میندازم بالا و بازش میکنم.
توش یه جعبه ی دیگه بود.
لبخندی گوشه ی لبم میشینه و اون رو هم باز میکنم.
داخلش یه پاکت نامه بود.
نامه ی داخلش رو باز میکنم و با خوندن هر خطش خندم پخش تر میشه .
"سلام پاتح،کریسمست مبارک.
میدونم،احتمالا این بهترین کریسمس عمرت میشه،چون شاهزاده ی اسلایترین برات کادوی تبریک کریسمس رو فرستاده،
ولی خب زیاد امیدوار نشو،چون کادویی در کار نیست.
چیه؟واقعا توقع داری بعد از اینکه آخرین صحنه ای که قبل از رفتن به تعطیلات دیدم بوسیدن تو و اون دختره،هادسون بود و اینکه این همه مدت من رو حرص دادی کادو هم بهت بدم؟
همین نامه هم زیادی بود.
دیگه هم بسه،نخند،برو یه راهی پیدا کن که لرد سیاه دست از سرت برداره و نتونه وارد ذهنت بشه.
فعلا هری پاتح.
د.م"نامه رو با خنده میذارم توی جعبش و میزارم لا به لای کادوهام و بعد از اینکه هدیه هام رو میزارم داخل چمدونم از خوابگاه میرم بیرون
دراکو راست گفته بود،باید زود تر دست به کار شم و جلوی ورود ولدمورت به ذهنم رو بگیرم.***
تقه ای به در میزنم و وقتی اسنیپ با صدای بی روحش میگه"بیا تو" در رو باز میکنم و میرم داخل.
با دیدنم یکی از ابروهاش رو بالا میندازه و میگه:پاتر!
نفس عمیقی میکشم و مودبانه میگم:سلام پروفسور.کریسمس مبارک.
به دستش حرکتی میده و همچنان با لحن بی تفاوتش میگه:مرسی.خب کارت رو بگو.مطمئنم فقط برای تبریک کریسمس به من نیومدی اینجا.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...