سرش رو میچرخونه به عقب و میاد سمت من،نفسم حبس میشه از کجا فهمید من اینجام؟یعنی فهمیده؟
میاد جلو،اخم توی صورتش هر لحظه شدید تر میشه.برای یک لحظه خیره ی چشمهاش میشم و توی سرم صدایی میپیچه که میگه"چقد چشمهاش قشنگه"
اخمی به خودم می کنم و مجدد به مالفوی نگاه می کنم.بهم میرسه ،کنارم می ایسته ،کمی به چپ و راست نگاه می کنه و بعد به سرعت از کنارم رد میشه و از جنگل ممنوعه خارج میشه.
نفس حبس شدم رو رها می کنم.
هوف بالاخره رفت.پس نفهمیده بود که من اینجام.همون جا می ایستم و به نقشه ی غارتگر نگاه می کنم.مالفوی مستقیم برمیگرده به خوابگاه اسلیترین.
من هم مسیر برگشت به خوابگاهم رو پیش میگیرم ولی نمی تونم از فکر اینکه "یعنی اون جعبه ی توی دست دراکو چی بود؟" بیام بیرون.
دستی به موهام می کشم و کلافه بر میگردم و وارد خوابگاهم میشم.
رون و بقیه خواب بودن هنوز.از پنجره نگاهی به بیرون میندازمو شنل نامرئی رو برمیدارم. روی تختم دراز میکشم.
نگاهم رو به نقشه ی غارتگر میدوزم و انقدر خیره ی اسم دراکو مالفوی میشم تا بالاخره خوابم میبره. باید با دامبلدور درباره ی مالفوی حرف بزنم.
***
_بیدار شو هری،چقد میخوابی پسر؟
تکونی به خودم میدم و چشمهام رو باز میکنم.دستم رو دراز میکنم و عینکم رو از میز کنارم برمیدارم.نگاهی به رون میندازمو در حین خمیازه کردن بریده بریده میگم"هَ..لا...م،صُ ..بِت...بِ...حِیر"
میخنده و میگه:اگه منظورت از این کلمه ای که گفتی الان سلام صبح بخیر بود که سلام صبح توام بخیر.پاشو دیر میشه. یادت نرفته که امروز با اسنیپ کلاس داریم؟
از جا بلند میشم پیرهنم رو مرتب میکنم و مشغول پوشیدن ردام میشم و غر میزنم "مگه میشه یادم بره؟ باورم نمیشه بالاخره معلم درس جادوی سیاه شده"
رون میگه:بالاخره به چیزی که میخواست رسید.نمیدونم چطور تونسته دامبلدور رو راضی کنه که این پست رو بهش بده.
جلوی آینه می ایستم،دستی به موهام میکشم و سعی میکنم کمی مرتبشون کنم اما مثل همیشه بی فایدس.موهای سیاه رنگم که الان کمی بلند هم شدن نامرتب تر از همیشه روی سرم قرار میگیرن.
به چشمهام نگاه میکنم و بعد خیره ی زخم روی پیشونیم میشم.
برمیگردم سمت رون و میگم:کاش هرماینی یه وردی بلد بود که موهای منو مرتب کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...