چوبم رو میگیرم دستم و راه میوفتم سمت اتاق ضروریات.وارد اتاق میشم و کمد سیاهی که لا به لای خرت و پرت ها بود رو پیدا میکنم.درش رو باز میکنم و منتظر میمونم.
بعد از چند ثانیه مرگ خوار ها کم کم از کمد میان بیرون.
اولین نفر بلاتریکس لسترنج میاد بیرون.با دیدنش رگ گردنم نبض میگیره و نفرت تمام وجودم رو پر میکنه.
با دیدن چهره م یه لحظه تعجب میکنه و میگه:چیزی شده دراکو؟
سریع به خودم میام،لبخندی میزنم و میگم:نه ...چیزی نیست.یکم استرس دارم.
میاد جلو دستی به شونم میزنه و میگه:نگران نباش دراکو کوچولو،این افتخار بزرگیه که نصیبت شده.
آروم شونم رو از زیر دستش میکشم بیرون و سری تکون میدم و میگم:بله...حق با توئه خاله بِلا.
بعد از اینکه ورود چهار مرگ خوار دیگه رو هم نگاه میکنم و بینشون لوسیوس مالفوی رو نمیبینم ،با اینکه خودم خبر دار بودم که الان پدر و مادر دراکو توی خونه توسط ولدمورت گروگان نگه داشته شدن و منتظرن که من دامبلدور رو بکشم تا آزاد شن باز میپرسم:پدرم کجاست؟
لسترنج میخنده و میگه:با مادرت توی خونه ان منتظر اینکه پسرشون آبروشون رو بخره جلوی لرد تاریکی.
نفسم رو میدم مبیرون و میگم:بیاید بریم.الان دامبلدور اونطور که پروفسور اسنیپ بهم گفته توی برج نجومه.
چهره ش رو توی هم جمع میکنه و میگه:خود سِوروس اسنیپ کجاست؟
پشتم رو میکنم بهشون و راه میوفتم سمت برج نجوم و میگم:پشت در برج نجوم منتظر ماست.
به برج که میرسیم اسنیپ با دیدنمون دستش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش میزاره و لب میزنه:برید داخل.
اول از همه،من در حالی که چوب دستیم رو مثل یک سلاح جلوم گرفتم میرم داخل برج.
پروفسور دامبلدور با ورودم میچرخه سمتم و چند لحظه با تعجب نگاهم میکنه و بعد میگه:سلام دراکو...تو اینجا...
سعی میکنم حالت ترسیده و سردرگمی به خودم بگیرم و مثل دراکوی واقعی رفتار کنم.
آب دهنم رو قورت میدم و میگم:من...اومدم که بکشمت.
دامبلدور دست میکنه توی جیبش که چوب دستیش رو دراره ولی فرصت نمی دم و سریع می گم:اکسپلیارموس.
چوب دستی از دستش در میاد و از پنجره ی پشت سرش پرت میشه پایین.
لبخندی میزنه و میگه:تو دلت نمیاد من رو بکشی دراکو...تو آدم بدی نیستی.تو نمی تونی یه پیرمرد بی دفاع رو بکشی.
با تصور اینکه واقعا ممکن بود الان دامبلدور واقعی اینجا باشه و جای من دراکو ایستاده باشه لرز خفیفی می کنم.
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...