از پنجره ی قطار به بیرون خیره میشم.صدای حرف زدن نویل و لونا و جینی رو میشنیدم ولی حواسم به حرفهاشون نبود.مغزم خاموش بود.شاید هم نه،خاموش نبود...مغز و فکرم جا مونده بود توی وزارت خونه...همون جایی که چند ماه قبل توش سیریوس،تنها خانواده ای که داشتم رو هم از دست داده بودم.
با صدای جینی به خودم میام و نگاهم رو از پنجره ی قطار می گیرم.سرم رو میچرخونم سمتش و میپرسم:چیزی گفتی جینی؟
موهای سرخ رنگش رو میزنه پشت گوشش و لبخند میزنه،میگه :حواست کجاست هری؟گفتم بهتره بلند شی رداتو بپوشی،یکم دیگه به هاگوارتز میرسیم.سری تکون میدمو میام جواب بدم که در کوپه باز میشه و هرماینی و پشت سرش رون وارد کوپه میشن.
نگاهم رو از هرماینی میگیرم و میدوزم به رون،میپرسم:کجا بودین شما؟نگاهم برای لحظه ای به پشت سر رون میوفته.مالفوی!
قبل از اینکه کامل از جلوی در کوپه رد شه برای لحظه ای نگاهش میچرخه و خیره میشه به چشمهام.سرد نگاهش می کنم.پوزخند کجش روی صورتش میشینه،نگاهش رو روی تک تک اعضای کوپه میچرخونه و بعد با بی تفاوتی سرش رو میچرخونه و از جلوی در رد میشه.
رون روی صندلی کنار جینی ولو میشه و میگه:گیج شدی هری؟امسال منو هرماینی ارشدیم،تا الان یا درگیر بچه ها بودیم یا تو کوپه ی ارشدا بودیم.
هرماینی لبخندی میزنه و پرشور میگه:الانم باید باز بریم به سال اولیا بگیم که روپوشهاشون رو بپوشن.هری توام بهتره ردای هاگوارتزت رو بپوشی.
بی حوصله از جام بلند میشم و چمدونم رو از قفسه ی بالای کوپه برمیدارم و میگم"اوکی"
هرماینی از جاش بلند میشه و میره سمت در .رو به رون میگه:رون بیا دیگه انقدر تنبل نباش!
در حال پوشیدن ردا به رون نگاه می کنم.از جا بلند میشه،میره سمت در کوپه و قبل از خارج شدن با قیافه ای جمع شده زمزمه میکنه: پدرمو در اوردی هرماینی،تازه امروز روز اوله!خدا رحم کنه بهم!
ردا رو میپوشم و نیشخند میزنم.صدای خنده ی جینی و لونا و نویل هم همزمان با خروج رون بلند میشه.
____________
ووت یادتون نره ها🥺💚
*انگشت اشاره ی زیباتون رو به سمت پایین صفحه ببرید و روی ستاره ی کوچیکی که اونجاس بزنین:*)پ.ن:اگه ممکنه کتاب رو به بوک لیستتون اضافه کنید قشنگا:>

VOUS LISEZ
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...