نیم ساعتی توی سالن اصلی میشینم و بعد بالاخره رون و هرماینی میان پایین.
با دیدن من میان جلوم میشینن و رون میگه:هری؟دیشب کی اومدی تو خوابگاه؟
لبخندی بهش می زنم و میگم:میشه یکم فکر کنی رون؟من دیشب ساعت ۸ رفتم پیش دامبلدور و تا دوازده پیش اون بودم. و ...
هرماینی حرفم رو قطع میکنه و شوکه میشه :وای هری!رون،رمز رو عوض کرده بودن!چه طور یادمون رفت به هری بگیم؟
سری تکون میدمو میگم:بله،خلاصه من پشت در موندم و ...
اینبار رون حرفم رو قطع کرد و گفت:بلادی هل ،کجا موندی تا صبح؟فیلچ ندیدت که؟
هرماینی رو به رون گفت:احتمالا تو اتاق ضروریات مونده تا صبح دیگه،کجا جز اونجا می تونسته بره؟
ابروهام میرن بالا.چیزی نمی گم ولی فکر می کنم که چرا به ذهن خودم نرسید که برم اونجا؟
متوجه دراکو میشم که وارد سالن میشه و جلوتر از بلیزو پانسی راه میوفته سمت میز اسلایترین.
در حالی که با نگاهم دنبالش می کنم تکیه میدم به پشتی صندلی و با خونسردی میگم:راستی بچه ها،گفتم که با مالفوی اوکی شدیم؟
یهو هر دوشون ساکت میشن،میچرخن سمت من و با تعجب میگن :چی؟
از تعجبشون با صدای بلند میخندمو میگم:با هم حرف زدیم،هر دومون از اینکه با هم بحث کنیم و دشمنی داشته باشیم خسته بودیم،قرار شد توی حالت صلح باشیم فعلا.
هرماینی دستش رو میزنه زیر چونش و توی سکوت و در حال فکر نگاهم می کنه.
رون هم یکم مربا روی نون تست صبحانش میزنه و با حالت متفکری میگه:ولی این غیر منطقیه،تو همین دو روز پیش هم از مالفوی متنفر بودی!چیشد یهو؟
دراکو پشت میزشون میشینه و نگاهش رو میچرخونه و روی من متوقف میشه که با خونسردی داشتم نگاهش می کردم.
با دیدن نگاهش روی خودم لبخند کجی میزنم ،نگاهم رو ازش میگیرم و بعد میگم:واسه خودم هم یکم عجیبه ،ولی خب دلم آرامش میخواست،ولدمورت به تنهایی بار بزرگیه روی دوشم،دیگه حوصله ی دشمنیه دیگه ای ندارم.
هرماینی سرش رو میندازه پایین و چایش رو شیرین می کنه و حرفی نمیزنه.سکوتش عجیب بود ولی توجهی نمی کنم.
از جا بلند میشم و میگم:من میرم یکم قدم بزنم.رون،عصر با بچه های تیم بیاید برای تمرین کوییدیچ،آخر این هفته مسابقه مون جلوی اسلایترینه.
رون سری تکون میده و لقمه ی بزرگی رو توی دهنش می کنه.لبخندی میزنم و از سالن میرم بیرون.
***
_"به بازی کوییدیچ اسلایترین و گریفیندور ...عا نه گریفیندور و اسلایترین خوش اومدین...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...