دامبلدور نگاهی به ساعت روی میزش میندازه و با لبخند میگه:بسیار خب هری،ساعت دوازده شبه،کلاس برای امروز کافیه.
خسته و داغون از روی زمین بلند میشم.
چوب دستیم رو تکون میدم و طلسمی میخونم که باعث میشه تمیز و مرتب شم و بوی عرقی که در اثر چهار ساعت تمرین بدنم رو برداشته بود از بین بره و بعد رو به دامبلدور میگم:ممنون پروفسور.خسته نباشید،شب بخیر.
دامبلدور لبخندی میزنه و جوابم رو میده.
از دفترش خارج میشم.یکم از عطر مخصوصم رو به خودم میزنم و بعد راه میوفتم سمت خوابگاهم.
هر چی میگذره تمریناتم با دامبلدور سخت تر میشه.
اوایل توی خود دفترش میموندیم و فقط چند تا طلسم اضافی بهم یاد میداد و من باید توی روزهای بعد تمرینشون میکردم،ولی این چند جلسه ی آخر رو به خونه ی شماره دوازده میدون گریمولد که بعد از سیریوس بهم رسیده بود آپارات میکردیم و من گاهی باید با مودی و لوپین و بقیه ی اعضای محفل به مبارزه میپرداختم و از اونا طلسم های جدید یاد میگرفتم،یا خود دامبلدور فقط همراهم بود و با خودش دوئل میکردم.
البته که قدرتم در برابرش هیچ بود،ولی نسبت به اولین جلسات خیلی بهتر شده بودم و خیلی چیز ها هم یاد گرفته بودم.
ولی خب مقدار خستگی ای که این چند ساعت تمرین بهم میداد واقعا غیر قابل تصور بود!
جلوی تابلوی بانوی چاق می ایستم و رمز عبور رو میگم:شکلات توت فرنگی.
بانوی چاق خرخرش رو متوقف میکنه ،از خواب بیدار میشه و میگه:رمز اشتباهه پسر جون.
با تعجب میگم:یعنی چی؟تا امروز عصر رمز همین بود!
غر غر میکنه:آره همین بود ولی بعد عوضش کردن.یا رمز رو بگو یا برو وقت من رو نگیر!
خسته و داغون میگم:کجا برم آخه؟شما که من رو میشناسید.بعدم من این چند ساعت رو پیش دامبلدور بودم،از کجا باید رمز رو بدونم؟
بانوی چاق خمیازه ای میکشه و میگه:پاتر انقدر با من بحث نکن،اگه رمز رو نگی نمیتونم بزارم بری داخل.
پوفِ کلافه ای میکشم و راه میوفتم و از در فاصله میگیرم.ذهنم انقدر خسته است که نمیفهمم اصلا کجا دارم میرم.
به خودم که میام میبینم جلوی سالن عمومی اسلایترینم.
اگه توی راهرو هام بمونم و فیلچ بفهمه میخواد دردسر درست کنه،میتونم برم توی سالن اسلایترین بخوابم و بعد صبح زود برم به تالار اصلی و بعد رمز رو از رون بپرسم...نگرانمم نمیشن،چون میدونن رفتم پیش دامبلدور امشب.ولی اگه رمز اینجا رو هم عوض کرده باشن چی؟فاک!
رمزی که دفعه ی قبل آنی بهم گفته بود رو میگم و دعا می کنم که درست باشه.
در که باز میشه انگار که دنیا رو بهم داده باشن با لبخند میرم داخل.
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...