از روی صندلی بلند میشم و دور خودم میچرخم.
وقتی که تصمیم گرفتم دوباره به دنیای جادوگر ها و هاگزهد برگردم قشنگ میدونستم که باید چیکار کنم،قرار بود برگردم،برم سراغ هرماینی ،رون ،دامبلدور و بقیه ی اعضای محفل،بفهمم که تونستن توی نبودم هورکراکس هایی که هنوز نابود نکردم رو نابود کنن یا نه و بعد برم سراغ ولدمورت و با قدرتی که دارم نابودش کنم.آخر سر هم میرفتم سراغ دراکو و دوباره همه چیز مثل قبل میشد.ولی الان،هیچی مطابق برنامه ی من نیست،هنوز نتونستم رون و هرماینی رو پیدا کنم،نمیدونم چطور میتونم دامبلدور رو ببینم،و دراکو...نمیدونم با دیدنم چطور رفتار میکنه!
انگار تازه الان متوجه شدم که ۸ سال همه شون رو توی سختی رها کرده بودم و رفته بودم.
حس میکنم اگه برگردم پیششون هیچ وقت مثل قبل نمیشه هیچ چیز.
حس میکنم بهترین دوستهام رو همون هشت سال پیش که رهاشون کردم از دست دادم.
نمیدونم هم کجا میتونم پیداشون کنم!
توی این هشت سال خیلی چیزها عوض شده!
شهر پر شده از وحشت و سیاهی!مردم همه با ترس و لرز زندگی میکنن و روی خونه هاشون طلسم های مخفی کننده گذاشتن که از چشم ولدمورت و مرگخوار هاش پنهان بمونن!
تنها جایی که هنوز امنه هاگوارتزه!که تحت کنترل دامبلدوره و به واسطه ی اون هیچ مرگخواری نتونسته بهش نفوذ کنه!
ولی اون روزی که همه رو ول کردم و رفتم دنبال قدرت و پیدا کردن یه راه برای کشتن ولدمورت قرار بود دامبلدور تظاهر کنه که دیگه وجود نداره و توسط اسنیپ کشته شده،پس اینکه الان چطور داره هاگوارتز رو اداره میکنه رو نمیتونم بفهمم!
جلوی آینه ی اتاق می ایستم و به چهره ی خسته ی خودم خیره میشم.نمیدونم چیکار بایدبکنم،نمیدونم میتونم پل هایی که با رفتنم خراب کردم رو دوباره بسازم یا نه!
شنلم رو میندازم روی سرم و به سرعت از اتاق میزنم بیرون.
به خودم که میام میبینم رو به روی کافه سه دسته جارو ایستادمو از پشت پنجره به داخل خیره شدم.
دراکو پشت میز همیشگیش نبود،آهی میکشم و سرم رو میندازم پایین و میرم داخل کافه.
نقابی که روی صورتم بود خیالم رو راحت میکرد که کسی نمیتونه چهره م رو ببینه.
یه نوشیدنی کره ای سفارش میدم و پشت یکی از میزهای گوشه ی کافه میشینم.
سرم رو میندازم پایین و با دستم روی میز خط های فرضی میکشم.
ذهنم خیلی خسته بود.خیلی.
سرم رو میزارم روی میز و چشمهام رو میبندم،ینی ممکنه همه چیز دوباره خوب شه؟
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...