میچرخم به عقب.برخلاف همیشه که باهاش سرد رفتار میکردم لبخند کجی میزنم و میگم:سلام مالفوی.
با ابروهای بالا رفته نگاهم میکنه،باورش انقدر سخته ینی که مثل آدم با دیدنش بهش سلام کنم؟
مردد میگه:سلام.نگفتی اینجا چیکار میکنی؟
ساده گفتم:خب به آنی قول داده بودم امروز هر کاری که اون میخواد رو انجام بدم.اونم گفت الان میخواد تکالیفش رو انجام بده و باهاش خواست بیام به سالن عمومیتون.البته میدونم که اجازه ندارمبیام ولی خب...
در کمال تعجبِ خودم و اونهایی که دور و اطرافمون بودن مالفوی دستی به پیشونیش کشید و گفت:نه اوکیه،راحت باش .من برم...یه کاری دارم.
انقدر نگاهش میکنم تا از جلوی دیدم محو میشه.لبخند میزنم.شاید واقعا اینبار اون از من فرار کنه و همین رفتارم درست تر باشه!
روی مبل سه نفره ی راحتی جلوی شومینه میشینم و خیره میشم به آتیش.
آدمهای زیادی اون ساعت توی سالن عمومی نبودن و اونهایی که بودن هم بالاخره بی خیال حضور من شده بودن و دیگه توجه شون رو از روم برداشته بودن.
نفس راحتی می کشم و رو به آنی که کتاب به دست کنارم ایستاده بود میگم:راحت باش آنی،برو به تکالیفت برس.منم اینجا درس خودم رو میخونم.
و کتاب معجون سازیم رو نشونش میدم.
لبخندی میزنه و سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده و میره پشت میزی که پشت مبلی بود که من نشسته بودم روش،میشینه و مشغول انجام دادن تکالیفش میشه.
اون به هدفش رسیده بود!تونسته بود "هری پاتر" معروف رو به خاطر خودش بکشونه به سالن عمومیشون و الان دوست داشت بشینه و با دوستهاش در این باره پچ پچ کنه و پز بده!
پوزخندی میزنم،تصور می کنه این چیزها رو نمی دونم....اما...!
هوف...
کتاب معجون سازی "شاهزاده ی دو رگه" رو باز می کنم و مشغول مطالعش میشم.این چند وقت همه چیزش رو خونده بودم،هر چند که کلاسهای تمرینم با دامبلدور،فکر و خیالام درباره مالفوی،ولدمورت و از دست دادن دامبلدور و بقیه ی عزیزایی که قبلا از دست داده بودم خیلی برام وقت آزاد و خیال راحتی نمیذاشتن ولی خب این کتاب اونقدری مفید بود که همه چیزش رو حفظ بودم.
سرگرم کتاب بودم که صدایی کنار گوشم گفت:چطور میتونی این کتاب رو بخونی وقتی این همه چیز میز همه جاش نوشتی؟انگار نه انگار که کتابه نوئه،انگار که کتابت رو سی چهل ساله داری!
لبخنو زیرپوستی ای میزنم و بدون بلند کردن سرم از روی کتاب میگم:خب شاید واقعا مال سی،چهل سال پیش باشه مالفوی!
دستهاش رو میزاره روی پشتی مبل و با یه جهش خودش رو از پشت روی مبل میندازه و کنارم میشینه و سوتی میزنه و میگه:جدا؟از کجا آوردی این کتابو حالا؟از موزه ای چیزی کش رفتیش؟
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...