در حال نفس نفس زدن چشمهام رو باز میکنم و به رو به روم خیره میشم.
هرماینی میپرسه:چیشد؟چیزی فهمیدی هری؟
نفس عمیقی می کشم و دستم رو تکیه گاه بدنم می کنم و از حالت دراز کش درمیام و میشینم و تکیه میدم به دیوار اتاق ضروریات.
رو به هرماینی جواب میدم:آره...تونستم وارد ذهنش بشم...
اخمی می کنم و با لحن ناراحتی می گم:تقریبا موفق شده...میخواد دو هفته بعد این کار رو بکنه.
رون میگه:برنامت چیه؟
یکم فکر می کنم و بعد میگم:باید با اعضای محفل حرف بزنم....و...با دراکو.باید کاری کنم که بهم بگه چه ماموریتی داره.و اینکه یادم بده چطور میشه یه دونه از اون موجودایی ساخت که اونبار ساخته بود تا یه جعبه رو به دامبلدور برسونن.
هرماینی میپرسه:به نظرت موفق میشی؟
مردد میگم:نمی دونم،ولی باید تلاشم رو بکنم.
ذهنم کم کم باز تر میشه،از جا بلند میشم مشغول طی کردن اتاق میشم و میگم:به معجون مرکب هم نیاز داریم...توی این فرصت کم نمی تونیم درستش کنیم...نمی دونم از کجا...
رون حرفم رو قطع می کنه و میگه:به نظرم میتونیم یکم معجون مرکب توی اتاق اسلاگهورن پیدا کنیم.نه؟
بشکنی میزنم و میگم:آفرین رون،عالیه...پس این کار رو میسپرم به تو.خودم هم باید موی اون آدمایی که قراره معجون مرکبشون رو بسازیم رو پیدا کنم...و هرماینی...از تو میخوام به محفل نامه بنویسی و ازشون بخوای این آخر هفته همشون توی خونه ی شماره ۱۲ میدان گریمولد باشن سر ساعت پنج،من یه راهی پیدا می کنم که بریم اونجا،باید باهاشون حرف بزنیم.
هرماینی سری تکون میده و میگه:باشه هری،انجامش میدم.
و با نگرانی ادامه میده:امیدوارم همه چیز خوب پیش بره،فکری که توی سرته خیلی سخت و خطرناکه.
لبهام رو به هم فشار میدم و میگم:میدونم.ولی می ارزه.نه؟
رون سری تکون میده و هرماینی هم سکوت میکنه.
بهشون میگم:اوکی،دیگه بهتره برگردید به خوابگاهاتون.من اینجا میمونم،باید بیشتر تمرین کنم.
هر دو از جا بلند میشن و راه میوفتن سمت در،لحظه ی آخر هرماینی میچرخه و باز با نگرانی نگاهم میکنه.میخندم و میگم:آروم باش،نمیخوام خودم رو بکشم که انقد نگرانی که!
رون میگه:کاری که میخوای بکنی کمتر از خودکشی نیست.
و همراه هم میرن بیرون.
با یه لبخند غمگین رفتنشون رو نگاه میکنم و بعد مجدد مشغول فکر کردن به برنامه ای میشم که قراره انجام بدیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/247115258-288-k870549.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...