هرماینی شوکه میپرسه:یعنی چی که این لارا نیست؟پس کیه؟
خیره میشم به چشمهای بی حس موجود روبه روم و میگم:دقیق نمی دونم چیه ولی میدونم که این چیزی که رو به رومونه آدم نیست...حس خوبی بهش ندارم.
هرماینی متمرکز،نگاهش رو به دختر میدوزه و من اطراف رو نگاه می کنم تا مطمئن بشم که کسی تو نزدیکیمون نیست و از اینکه همه از شیون آوارگان میترسن و کسی نزدیکش نمیشه نفس راحتی می کشم.
رون میپرسه:اما چطور مطمئنی که این دختر واقعی نیست؟
سری تکون میدمو میام بگم"نمیدونم " که ناخوداگاه دستم میاد بالا و روی سر دختر میشینه.
ناگهان انگار به بدنم شوک وارد میشه.محیطِ دور تا دورم شروع به چرخش می کنه و همه چیز سیاه میشه.
حس وقت هایی رو پیدا می کنم که به اتاق دامبلدور میرم و از قدح اندیشه اش وارد خاطرات میشم.
سیاهیِ دورم کم و کم تر میشه.و از لا به لای سیاهی ها تصویر پسری جلوم شکل میگیره!
با دیدن مالفوی شوکه یه قدم میرم عقب.ولی انگار واقعا وارد چیزی شبیه به یه خاطره شده بودم چون به نظر نمیومد که مالفوی من رو دیده باشه.
گوشه ای توی یک اتاق ایستاده بود ،اتاقی که توش بود رو نمی دونستم کجاست و مهم هم نبود.مهم کاری بود که میکرد!
پاتیل بزرگی جلوش بود .رو به روی پاتیل ایستاده بود و مواد مختلفی رو داخل پاتیل میریخت،طلسم هایی رو هم زیر لب زمزمه میکرد.
ظاهرش اصلا من رو یاد مالفوی نمینداخت!به هیچ وجه شبیه اون دراکوی شیطون و مغرور نبود.
موهای همیشه مرتبش در هم بود و دکمه های پیرهن سفیدش تا شکمش باز بود و پیرهنش به شدت چروک بود.عرق از صورتش جاری بود،رگ دستش بیرون زده بود و با هر طلسمی که زمزمه میکرد صورتش خسته تر میشد.
طلسم آخر رو که خوند انگار که تمام انرژیش از بین رفته باشه با زانو روی زمین نشست.سرش رو پایین انداخت و صورتش در هم شد.
بهش نزدیک شدم.
صداش رو شنیدم که زمزمه کرد:میدونم بعد از اینکارم ازم متنفر میشی هری،ولی من مجبورم،مجبورم جونِ پدر و مادرم رو نجات بدم.مجبورم این کار رو بکنم.مجبورم...
چشمهام گرد شد!اون...اون...یعنی چی؟چیکار کرده؟
ناگهان پاتیلِ جلوی روش تکونی میخوره و سیاهی ای از داخل پاتیل به سمت بیرون میاد.کم کم سیاهی شکل میگیره و وقتی جلوی دراکو قرار میگیره میبینم که به شکل لارا دراومده!
یه قدم به اون دختر نزدیک میشم.پس اون رو دراکو ایجاد کرده؟دراکو؟چرا دارم به جای مالفوی بهش میگم دراکو؟
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...