49

3K 642 299
                                    

_ نامجون نیست!

جین بعد از باز کردن در اتاق افسر پارک تقریبا داد زد و دستای لرزونش رو مشت کرد.

_ می دونم.

چهیونگ خونسرد جواب داد و بعد از بستن موهاش درحالی که کلتش رو توی کاور دور کمرش می ذاشت جینو از سر راهش کنار زد تا از اتاق بیرون بره.

_ میدونی سوکجین شی؟ مغز نامجون هیچ وقت نمی تونست یه بحرانو مدیریت کنه. فکر کنم تا الان باید اینو متوجه شده باشی. برای همین از یه نفر خواستم تمام مدت مواظبش باشه‌.

جین مضطرب دنبال چهیونگ دویید و با گیجی پرسید:(( نمیفهمم چی میگی.))

_ مهم نیست. جانگِ احمق فکر میکنه خودش تنها کسیه که کودن بودن نامجونو توی اینجور موقع ها فهمیده. به هرحال فعلا اینجا بشین یه ساعت دیگه همسر و پسرتو بهت تحویل میدم. احتمالا زنده.

چهیونگ جمله آخرشو با لبخند مصنوعی ای گفت و با گذاشتن دستاش روی شونه های جین وادارش کرد روی صندلی بشینه و بدون اینکه هیچ توضیح بیشتری راجع به حرفاش به اون پسر که با دهن باز بهش خیره شده بود بده از ساختمون بیرون رفت.

**************

با بالا اومدن اسلحه ی زن و دیدن انگشتای اون روی ماشه، اخمی بین ابروهاش نقش بست و با شونه اش نامجونو که ظاهرا خشک شده و قصد حرکت نداشت به کنار هول داد. اسلحه اش رو به سمت یونهی گرفت و صدای شلیکش درست  ثانیه ای بعد از صدای اسلحه ی یونهی بلند شد و بدن اون زن درحالی که هنوز لبخند روی لباش بود روی زمین سرد عمارت افتاد.

نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و به سمت نامجون چرخید تا حالش رو چک کنه اما اون بی توجه بهش فقط به طرف جیمین دویید و باعث شد از زدن حرفش منصرف بشه. به هرحال ظاهرا همه چیز تموم شده بود و می تونست فعلا اون دو نفرو به حال خودشون بذاره.

_ اوه خدایا! افسر پارک شما...شما تیر خوردید.

ابروهاش رو متعجب بالا برد و به یکی از مامورای تیم عملیات که باهاش اومده بودن و حالا نگران به بازوش خیره شده بود نگاه کرد و با دنبال کردن نگاه مرد تازه متوجه بازوی خونیش شد. ناباورانه به خون قرمزی که آستین پالتوی سفیدش رو رنگی میکرد چشم دوخت و خندید.

_ اوه من تیر خوردم!

***************

گوشاش سوت میزدن و چیزی نمیشنید. دیدش از اشک تار شده بود و خیسی چیزی روی گردنش و بوی تهوع آور خون که زیر بینیش میپیچید باعث شدن دلش درد بگیره. شایدم مرده بود و اینا مراحل جدا شدن روح از بدنش بودن. از این فکر لبخند بی جونی روی لباش نقش بست اما قبل از اینکه بخواد کامل تسلیم مرگ بشه کم کم زنگ سوت توی گوشاش کمتر شدن و تونست صدای نگران نامجونو که اسمشو صدا میزد بشنوه.

Y.G Where stories live. Discover now