از داروخونه بیرون اومد و با آخرین سرعتی که وضعیت جسمیش بهش اجازه میداد خودش رو به خونه رسوند. اصلا نمی خواست به چیزی فکر کنه و هیچ احتمالی به ذهنش برسه. بدنش از شدت وحشت یخ زده بود و دستاش می لرزید. به زحمت کلید رو توی قفل در چرخوند و از حیاط بلند اسم جیمین رو صدا زد. وقتی به جز سکوت هیچ جوابی نگرفت، به سختی آب دهنش رو قورت داد و در ورودی خونه رو باز کرد.
هیچ ایده ای نداشت که قراره با چی روبرو بشه و کمکم از شدت نگرانی بغض سختی به گلوش چنگ انداخت. با صدای لرزونی یه بار دیگه جیمین رو صدا کرد و پاش رو توی خونه گذاشت اما چیزی که جلوش میدید....خب می تونست خوشحال باشه خودش زودتر از نامجون با کابوسش روبرو شده.
_ ج...جیمین، عز..عزیزم.
بهت زده به پسری که وسط کاغذا و عکسای دورش نشسته و چشمای قرمز و بی حسش رو به اونا دوخته بود گفت و با احتیاط کنار جیمین روی زمین نشست.
عکسی که جیمین بی حرکت بهش خیره مونده بود رو از بین انگشتاش بیرون کشید و مردد سر پسر رو توی بغلش گرفت._ چیزی نیست. اینا....اینا همش مزخرفاتن. می تونم برات توضیح بدم.
بدن جیمین بی حرکت بین بازوهاش مونده و نگاهش بدون هیچ حسی همچنان به کاغذا و عکسای دورش بود. جین نمی دونست باید چی بگه و به نظر می رسید همون لحظه هم برای جلوگیری از اتفاقی که تمام تلاششونو کرده بودن جلوش رو بگیرن دیر شده. جیمین رو با دست سالمش محکم تر به خودش فشرد و آروم روی موهاش رو بوسید.
_ میشه یه چیزی بگی؟ می تونی...می تونی عصبانی باشی، حق داری گریه کنی یا..یا اصلا منو بزن جیمین. فقط...فقط لطفا یه چیزی بگو.
با صدای نگرانی گفت و سرش رو کمی کج کرد تا صورت جیمین رو ببینه. پسر کوچیکتر بی توجه به حرفای جین بدون اینکه پلک بزنه فقط به جلوش نگاه می کرد و جین واقعا هیچ ایده ای نداشت که باید چطور از شوک بیرون بکشتش.
قبل از اینکه از شدت نگرانی و فشاری که تحمل می کرد خودش گریه اش بگیره، در خونه به شدت باز شد و نامجونی که مضطرب اسمشون رو صدا میزد باعث شد جیمین نگاهش رو از روی کاغذا بگیره و کمی سرش رو بلند کنه.
با جلو اومدن نامجون و وقتی اون حیرت زده جلوشون متوقف شد و سعی کرد موقعیت رو درک کنه بالاخره قطره اشکی آروم از گوشه چشم جیمین پایین افتاد و با صدای لرزونی پرسید:(( اینا...اینا یعنی چی؟ چ..چرا مامان بهم نگفت، چرا تو...تو بهم نگفتی؟ ))
نامجون عصبی موهاش رو چنگ زد و درحالی که با حرص کاغذای روی زمین رو جمع می کرد جواب داد:(( این چیزی نبود که دونستنش مهم باشه. اینکه هیچی درباره اون عوضیا ندونی برات بهتر بود. همش به خاطر خودت ب...))
_ ندونم؟ همه ی زندگی من دروغ بوده. همتون بهم دروغ گفتین. هم تو هم مامان. همتون.
جیمین با صدایی که از شدت گریه و عصبانیت می لرزید داد زد و خودش رو از بغل جین بیرون کشید.
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...