19

3.8K 891 289
                                    

با بی حوصلگی به گورخر های آفریقایی تو تلوزیون نگاه کرد و نتونست جلوی فکر حسودی به اون موجودات خوشحالو که آزادانه می دویدند بگیره . دلش برای بالا پایین رفتن از پله ها زمانی که آسانسور همیشه خراب آپارتمانش کار نمی کرد تنگ شده بود.

از ظرف کنارش یه تیکه هویج برداشت و با بی میلی توی دهنش گذاشت . جین تاکید کرده بود هویجاشو بخوره و از اونجایی که در ازای زودتر خوب شدن پاش به خدا قول داده بود آدم خوبی بشه ، مجبور بود برای نشون دادن حسن نیتش از همین الان خوب بودنو شروع کنه و قدم اولو اطاعت کردن از هیونگش میدونست.

با اینکه فقط سه روز از مصدومیتش گذشته بود ، احساس میکرد دیگه نمی تونه تحمل کنه . بیشتر ساعتای روزفقط خودش تو خونه بودو تنها عامل شکستن سکوت صدای تلوزیون محسوب میشد. حوصله فیلم نداشت و روز به روز بیشتر نسبت به همه چی علاقشو از دست میداد.

با وجود اینکه جین سعی میکرد زودتر بیاد خونه تا جیمین تنها نباشه ولی باز از صبح تا ساعت هشت شب زمان خیلی کند میگذشت. تنها چیزی که یه کم می تونست سرگرمش کنه فکر کردن به خاطرات محدودش با یونگی بود. چیزایی که روزی هزار بار مرورشون میکرد و هر دفعه باز باعث میشد لبخند بزنه و ذوق کنه.

کلاه یونگیو از کنارش برداشت و درحالی که روی سرش میذاشت غر زد:(( حق نداشت منو تو این وضعیت ول کنه وقتی اونطوری امیدوارم کرد )) شاید توقع زیادی داشت . شاید یونگیو خوب نمیشناخت . خب نمی تونست با اطمینان بگه اون انقدر آدم خوبیه و سعی نمیکنه ازش سو استفاده کنه . می تونست بگه؟ اما مشکل دقیقا همین جا بود . اون سعی نکرده بود ازش سو استفاده کنه. اون فقط تشنه اش کرد و بعد رفت .

جیمین گیج شده بود. از رفتارای پسری که حالا بیشتر از همیشه مرموز به نظر می رسید سر در نمی آورد. کلاهو روی سرش جابجا کرد و آه کشید:(( جین هیونگ گفت اون برمیگرده . پس چرا برنگشت ؟)) تبلتشو از کنارش برداشت و یه کم تو پیجای هوگی شیپرا چرخ زد .
می تونست تو تک تک اون فیلما و عکسا خودشو جای هوسوک تصور کنه و از فکر اینکه یه روز واقعا جای اون باشه قلبش تند تر بزنه اما شرایط خسته کننده اش تو خونه اعصابشو به هم ریخته بود و در نتیجه خیلی راحت زد زیر گریه .
دماغشو بالا کشید و با هق هق گفت:(( خیلی احمقی پارک جیمین . شبیه بچه ها میمونی . فکر میکنی زندگی یکی از انیمشینای دیزنیه؟ نه احمق بیچاره .

اون یونگی بی احساس باهات بازی کرد .وقتی دید انقدر ساده ای از ترس اینکه به همه نگی اون روز اونجوری تو خیابون بهت آسیب زد و دوربینتو شکست باهات بازی کرد تا فکر کنی ازت خوشش میاد و بیخیالش بشی.

اون جانگ هوسوکو داره چرا باید از احمق عقب مونده ای مثل تو خوشش بیاد؟ ))

حالا کنترل اشکاش از اختیارش خارج شدن و تمام صورتش از اشک خیس شد . خودشم نمی دونست چه دلیلی داره برای همچین مسئله ای انقدر گریه کنه فقط بی اختیار اشک می ریخت و به سرنوشت افتضاحش لعنت میفرستاد. وقتی تقریبا تمام دستمال کاغذیای جعبه کنار تختو مصرف کرد و اطرافش پر شد از نمونه های خیس و مچاله شده دستمال، صدای زنگ در از بدبختیاش بیرون کشیدش . با پشت دست باقی مونده اشکاشو پاک کرد و به کمک عصاهاش خودشو به آیفون رسوند.

Y.G Where stories live. Discover now