_ جیمینی من چرا صداش گرفته ؟
یونگی با نگرانی پرسید و همزمان موهاشو شونه کرد.
_ خوبم . چیزی نیست یونگی ، نگران نباش .
یونگی با شنیدن لحن بیحال جیمین بیشتر نگران شد و ایندفعه با جدیت بیشتری گفت :(( جیمین چیزی شده ؟ میخوای بیام ببرمت دکتر ،اگه فکر میکنی سرما خوردی یا اگه در..))
جیمین آروم خندید و با ملایمت حرف یونگیو قطع کرد .
_ گفتم نگران نباش . حالم خوبه ،باور کن .
بعد آه کشید و با ناراحتی حرفشو ادامه داد:(( دلم برات تنگ شده . برای همین بی حوصله ام.)) یونگی موهاشو چنگ زد و موبایلشو بیشتر به گوشش چسبوند.
_ منم دلم تنگ شده . اگه مجبور نبودم برای تمرین برم میومدم اونجا.
هوسوک در اتاقو باز کرد و بعد از دیدن یونگی که با موبایلش حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگه به ساعت اشاره کرد و دوباره بیرون رفت . یونگی گوشه لبشو گاز گرفت و صداشو پایین آورد.
_ باید برم ولی تمام روز بهت فکر میکنم مینی . دوست دارم .
جیمین خندید و درحالی که سعی می کرد ذوق زدگیشو پنهان کنه گفت :(( منم دوست دارم . من بیشتر دوست دارم . ))
_ نه اشتباه نکن . اگه بیشتر دوسم داشتی امروز تو زودتر زنگ میزدی .
یونگی با کمی ناراحتی گفت و پایین تیشرتشو توی شلوار جینش فرو کرد . دوباره هوسوک وارد اتاق شد و به ساعت اشاره کرد . یونگی اینبار چشماشو چرخوند و آه کشید .
_ بعدا دوباره بهت زنگ میزنم . برام آرزوی موفقیت کن .
جیمین لبخند محوی زد و با صدای آرومی گفت :(( همیشه اینکارو انجام میدم . خدافظ . جیمینی عاشقته )) لبخند ذوق زده ای روی لبای یونگی نقش بست و زیر لب گفت :(( مارشمالوی کیوت.))
فکر نمی کرد جیمین صداشو بشنوه اما اون شنید و گونه هاش از خجالت سرخ شد و سریع گفت :(( دارم قطع میکنم . مثل همیشه عالی باش یون.)) بعد بدون اینکه فرصت گفتن چیز دیگه ایو به یونگی بده قطع کرد .
یونگی اول چند ثانیه به موبایلش خیره موند و بعد کم کم لبخند رضایتی روی لباش پخش شد . دستشو توی موهاش کشید و درحالی که از اتاقش بیرون می رفت با خوشحالی داد زد :(( هی پسرا بیاین امروز عالی باشیم.))
تهیونگ آبنبات چوبیشو از دهنش درآورد و از روی اپن پایین پرید.
_ ما همیشه عالی ایم هیونگ .
هوسوک نگاه مرددی به یونگی انداخت و با شک پرسید:(( عجیب نیست که انقدر خوشحالی ؟ منظورم اینه که دیگه برای صبح زود بیدار شدن غر نمی زنی . بالاخره میفهمم داری چیکار می کنی . نمی تونی چیزیو ازم پنهان کنی . ))
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...