23

3.7K 864 213
                                    

یونگی تایپ کرد:

_جلوی درم . زود بیا بیشتر از این نمی تونم ندیدنتو تحمل کنم .

از آخرین باری که جیمینو دیده بود فقط دو روز می گذشت شاید مسخره به نظر میومد اما چهل هشت ساعت ندیدن عکاس کوچولو به نظرش زمان منطقی ای برای سخت دلتنگ شدن بود.

حدود دو دقیقه بعد در خونه جین باز شد و جیمین درحالی که میخندید برای یونگی دست تکون داد. یونگی متقابلا لبخند زد و از ماشین پیاده شد تا برای سوار شدن به جیمین کمک کنه . خودشو به جیمین رسوند و قبل از اینکه فرصت گفتن چیزی بهش بده ، محکم بغلش کرد.

_ بهم بگو توهم دلت برام تنگ شده بود.

جیمین به لحن مظلومانه یونگی خندید. دستاشو دور کمر یونگی به هم قفل کرد و چونه اشو روی شونه پسر بزرگتر گذاشت.

_ دلم برات تنگ شده بود.

ازهم جداشدن و یونگی تازه متوجه لباسای جیمین شد. پلیور کرم رنگ. شلوار جین و کلاه....

_ هی اون کلاه منه !

یونگی با هیجان گفت و دستشو جلو برد تا کلاهو از سر جیمین برداره . اما جیمین خودشو عقب کشید و دستشو روی کلاه گذاشت.

_ تو دادیش به من . یادت رفته؟

یونگی از یادآوری خاطره اون روز روی پل چشماش برق زد و آروم گفت :(( چطور فکر کردی ممکنه یادم رفته باشه ؟ زود باش داره دیر میشه . ))

با وجود اصرار جیمین و گفتن اینکه میتونه رو صندلی جلو بشینه ، یونگی مجبورش کرد عقب بشینه تا بتونه پای شکستشو دراز کنه .

_ می دونم میخواستی کنارم باشی ولی متاسفانه زندگی همیشه اونطوری که ما میخوایم نیست . بیا جیمینی دستمو از اینجا میارم عقب تا بگیریش.

یونگی با خنده گفت و دستشو عقب برد . جیمین دست یونگیو پس زد و خجالت زده اعتراض کرد :(( احتیاجی بهش ندارم .))

" خب شوخی کردم واقعا دوست دارم دستتو بگیرم چرا نباید دوست داشته باشم ولی کوک گفته نباید آسون به دست بیام" جیمین تو ذهنش گفت و لبشو گاز گرفت تا حرفاشو به زبون نیاره. بعد از اینکه دیشب بالاخره جونگکوک رضایت داده بود قرار امروزو قبول کنه ، فقط خدا می دونست چند بار درباره آسون به دست نیومدن تاکید کرده بود و حالا اگه جیمین تمام توصیه های روانشناسانه دیگه دوستش رو هم فراموش می کرد امکان نداشت این یکی رو جا بندازه.

یونگی صدای موزیک جازو بلند تر کرد و شیشه رو پایین کشید . صدای موزیک ملایم در کنار باد نسبتا خنکی که از پنجره میومد ، باعث میشد هر دوشون بخوان برای همیشه ثانیه ها متوقف بشن و کنار هم توی این لحظه تا ابد بمونن. همه چیز فقط خیلی خوب بود و جیمین میخواست بدون فکر کردن به هیچی ، بدون فکر کردن به عجیب بودن ، غیر منطقی بودن یا غیر منتظره بودن اتفاقات ازشون لذت ببره .

Y.G Where stories live. Discover now