46

3.1K 684 667
                                    

_ دلم برات تنگ شده.

تهیونگ درحالی که لبه ی پنجره نشسته و با انگشت رو پنجره ی بخار گرفته اشکال نامفهوم می کشید گفت و تلفن رو روی گوشش جابجا کرد.

_ منم دلم برات تنگ شده. نمی تونی بیای جایی که همدیگه رو ببینیم؟

جونگکوک از پشت خط گفت و درحالی که لباسای روییش رو درمیاورد به سمت تخت رفت و خمیازه کشید. برای خودش هم عجیب بود اما دلش می خواست بعد از روز سختی که توی دانشگاه داشت تهیونگ پیشش بود و بغلش میکرد. اون لعنتی خوب میدونست چطوری آدما رو شیفته ی خودش کنه. حتما برای همین بود که بایس هفتاد درصد فناشون بود.

چند ثانیه از تصور اینکه چند نفر توی دنیا عاشق تهیونگن پیچش عجیبی رو توی دلش احساس کرد و چون به هیچ وجه نمی خواست قبول کنه داره حسادت میکنه به شکم روی تخت دراز کشید تا با فشار به دلش حسش رو از بین ببره.

_ الان توی خونه تون تنهایی؟

درحالی که چشمای خسته اش رو می مالید پرسید و یه طرف صورتش رو روی بالش گذاشت. تهیونگ آهی کشید و لباش آویزون شدن.

_نه. منیجرا خیلی آزاردهنده بودن اومدم پیش مامان و بابام ولی اینجا یه کم سخت میگذره. بهت که گفتم چون آخرین بچه و تنها پسرشونم تمام توجه و تمرکزشون روی منه.

جونگکوک هومی زیر لب زمزمه کرد و با صدای گرفته ای گفت:(( تو از پسش برمیای. راستی فردا وقت داری؟))

_ اینروزا که بیکارم. تقریبا همیشه وقتم خالیه.

لبخند کمرنگی روی لبای جونگکوک نقش بست و توی جاش غلت زد.

_ پس بعد از دانشگاه بیا دنبالم. با موتورت بیا. می خوام ببرمت یه جایی که خوشمزه ترین جاجانگمیون دنیا رو بخوریم.

تهیونگ ذوق زده هینی کشید و درحالی که تلفن رو روی گوشش فشار میداد تا صدای جونگکوک رو با کیفیت بیشتری بشنوه تقریبا داد زد:(( واقعا؟ فقط کافیه بهم ساعت بدی.))

_ ساعت دو و نیم کلاسم تموم میشه. می تونی سه جلوی در غربی دانشگاه باشی. اونجا خلوت تره. در ضمن یادت نره ماسک بزنی.

تهیونگ با وجود اینکه می دونست جونگکوک نمی تونه ببینتش در جواب سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و درحالی که قلبش رو که از شدت هیجان درد گرفته بود ماساژ میداد با صدای آروم اما خوشحالی گفت:(( حواسم هست کوکی. البته این واقعا ناراحت کننده است. کاش می تونستم به همه نشونت بدم و همه جا اعلام کنم تو فقط مال منی. خب.‌‌...می دونم که تو هنوز خیلی دوسم نداری اما همین که میزاری ببوسمت و باهام قرار میذاری باعث میشه دیگه هیچی توی زندگیم نخوام. وای جونگکوکی حالا تو دوست پسرمی و فکر نکنم هیچ وقت به این موضوع عادت کنم. می خوام...می خوام بدونی خیلی دوسِت دارم. تو بهترین چیزی هستی که تو زندگی بهم داده شده و کنار تو خوشحال ترین روزام رو میگذرونم.))

Y.G Where stories live. Discover now