جین با تعجب به نامجون که عصبانی پنجره آشپزخونه رو به هم کوبید و پردشو کشید خیره شد :(( چیکار میک..)) وقتی محکم تو بغل نامجون کشیده شد باقی جملشو فراموش کرد.
_ دوست دارم جین.خیلی دوست دارم.
نامجون جینو به خودش،فشرد و سرشو تو گودی گردنش فرو کرد. جین سعی کرد خودشو تو بغل نامجون جابجا کنه تا حداقل بتونه نفس بکشه:(( پناه بر خدا. چه مرگت شده نامجون؟))
نامجون بی توجه به غرغرا و تکون خوردنای جین هر لحظه حلقه دستاشو دور جین تنگ تر می کرد ،انگار که فقط تا وقتی اونو تو بغلش گرفته بود می تونست ازش محافظت کنه و حتی برای یه لحظه حاضر نبود اونو از خودش جدا کنه.
_ باشه ،بااشه .فاک الان خفه میشم
جین با کلافگی گفت و تلاش بی نتیجه ایو برای باز کردن دستای نامجون از دور کمرش شروع کرد.
نامجون با بغض گفت:(( هر چی که بشه .هر اتفاقی برام بیفته هیچ وقت از عشقم بهت کم نمیشه. هیچ وقت روزی که دیگه دوست نداشته باشم نمیاد. اینو هرگز فراموش نکن))
جین که از تلاش برای خلاص کردن خودش خسته شده بود،چونه شو روی شونه نامجون گذاشت و دستشو نوازش مانند روی کمرش کشید و بیحال گفت:(( نمی دونم باز چه بلایی سر عقل نصفه نیمه ات اومده ولی باشه هیچ وقت فراموش نمی کنم چقدر دوسم داری.
حالا ولم کن اگه میخوای شام داشته باشیم.))نامجون دستشو آروم پشت موهای جین کشید :(( فقط...فقط بزار یه چندثانیه اینجوری بمونیم جینی. یه..یه چند ثانیه هیچی نگو.))
جین کمکم داشت نگران میشد. با وحشت پرسید:(( نکنه بلایی سر جیمین اومده میخوای اینطوری بهم آمادگی بدی ؟ کی بود بهت زنگ زد.))
نامجون بغضشو قورت داد:(( نه جیمین حالش خوبه. دلم برای بغل کردنت تنگ شده بود.))
_ چرا چرت میگی نامجون ؟ کی بهت زنگ زد که اینطوری دیونه شدی؟ داری می ترسونیم.
نامجون دماغشو بالا کشید :(( نمی تونی یه کم رمانتیک تر باشی؟ گفتم هیچی نگو و ساکت تو بغلم بمون انقدر کار سختیه؟))
جین ابروهاشو بالا انداخت و ناله کرد:(( وقتی داری استخونامو میشکونی آره.)) نامجون فشار دستاشو کمتر کرد اما اجازه نداد جین از بغلش بیرون بره و جین حالا که دیگه خطر خورد شدن دنده هاش یا خفه شدن تهدیدش نمی کرد بدون اینکه تکون بخوره یا حرف بزنه همونطور که چونه شو روی شونه نامجون گذاشته بود ،تو بغلش آروم گرفت.
صدای فین فین نامجون تنها صدایی بود که میومد و جین خیلی دلش میخواست بدونه به چه دلیل مسخره ای داره گریه میکنه و دعا کرد دماغش یا اشکاش روی لباس عزیزش نچکه. دستاشو دور کمر نامجون تو هم قفل کرد و با صدای ملایمی پرسید:(( هنوز نمیخوای بگی چی شده؟))
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...