رمز درو زد و با لبخندی که یه لحظه هم از زمان بیرون اومدنش از خونه جین لباشو ترک نکرده بود ، وارد خونه شد.
انتظار نداشت هوسوک و تهیونگ خوابیده باشن اما خونه به طرز عجیبی ساکت بود . اینکه اون دوتا پشت در نَشسته بودن تا به محض ورودش سوالای مسخره ای مثل اینکه کجا بودی یا چرا رفتیو با سماجت ازش بپرسن همونقدر که باعث تعجبش شد ، خوشحال کننده هم بود .
اما این حس خوشحالی زیاد دووم نیاورد چون قبل از اینکه موفق بشه پاشو تو اتاقش بزاره صدای نسبتا عصبانی هوسوک از پشت سرش بلند شد .
_ کجا بودی و چیکار می کردی ؟
یونگی به طرف هوسوک برگشت و با نگاه خنثی ای به اون و تهیونگ که پشتش قایم شده بود و فقط کله اش معلوم بود نگاه کرد.
_ اوه جانگ هوسوک یادم نبود مامانمی و تو سن بیست و پنج سالگی باید واسه جاهایی که میرم برات یه توضیح داشته باشم .
تهیونگ لبخند دندون نمایی زد و درحالی که به خاطر ترسش از خشم یونگی بازوی هوسوکو با استرس چنگ میزد گفت :(( مجبور نیستی جواب بدی ولی خب اگه بدی خیلی خوب میشه. می دونی ما عادت نداریم چیزیو از هم پنهان کنیم .))
یونگی عصبی خندید و دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد .
_ تمومش کنید پسرا . این دفعه اولی نیست که تنها از خونه میرم بیرون و برمیگردم. یادم نمیاد دفعه های قبلی انقدر برات مهم بوده باشه که کجا رفتم.
هوسوک دستاشو جلوی سینه اش به هم قفل کرد و بدون اینکه از جدیت لحنش کم شده باشه گفت:((تا حالا اینجوری بدون توضیح مارو ول نکرده بودی بری و برنگردی خونه . میخوام بدونم چه کاری انقدر مهم بود که رفتی .))
یونگی آه کشید و درحالی که وارد اتاقش میشد فقط گفت :(( حق با تهیونگه،مجبور نیستم بهت جواب بدم هوسوک شی. شب بخیر.)) قبل از اینکه هوسوک بتونه چیز دیگه ای بگه در اتاق محکم بسته شد .
تهیونگ که ته قلبش از شروع نشدن یه دعوای جدی و وحشتناک بین هوسوک و یونگی خوشحال بود، نفس حبس شده شو آزاد کرد و از پشت هوسوک بیرون اومد.
_ خب ....فکر نکنم خیلی چیز مهمی باشه. نباید بهش سخت بگیریم هیونگ .
هوسوک پوزخند زد و سرشو به دو طرف تکون داد:(( تو نمی دونی بچه . من مین یونگی لعنتیو خیلی خوب میشناسم و متاسفانه الان مطمئنم یه فاجعه بزرگ قراره اتفاق بیفته .))
**********
جین در اتاقو باز کرد و رو به جیمین که مشغول مرتب کردن گلای یونگی تو گلدون بود گفت:(( می تونی بیای پایین یا شامتو بیارم اینجا؟))
جیمین گلدون تو دستشو روی میز کنار تخت گذاشت و درحالی که سعی می کرد از تخت پایین بیاد جواب داد :(( می تونم بیام.)) جین به سمتش اومد و کمکش کرد عصاهای کنار تختو برداره .
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...