33

3.2K 799 280
                                    

جین چندبار پلک زد و با دهن نیمه باز به چهیونگ چشم دوخت. چی داشت می شنید؟ چرا از حرفای دختر سردر نمی آورد. قیافه گیجش اونقدری واضح بود که چهیونگ بفهمه باید بیشتر توضیح بده برای همین آهی کشید و با لحن شمرده ای گفت:(( فکر می کردم باید بدونی. خب به هر حال عجیب هم نیست . مادر جیمین می خواست این رازو هیچ کس نفهمه ‌. ))

جین با کلافگی خودشو جلوتر کشید و حیرت زده پرسید:(( یعنی می خوای بگی ...آه خدایا نمیفهمم .))

_ ماجرا زیاد طولانیه و الان وقت ندارم همشو برات توضیح بدم . فقط می تونم بگم مریضی روحی سورا و خودکشیش همه به خاطر همین موضوعه. اینکه نامجون این اواخر عجیب شده بود اینکه الان فرار کرده ، همه چیز به خاطر خانواده نحس جانگه . حالا باید کمکم کنی نامجونو پیدا کنیم. آه خواهش میکنم اونجوری نگام نکن جین . می دونم گیج شدی ولی وقت نداریم . میشه فکر کنی ببینی جایی هست که نامجون بخواد بره ، یه چیزی مثل مخفیگاه یا یه مکان مهم . یا حتی یه خونه که تو یه شهر دیگه داشته باشه.

جین حالا کاملا گیج شده بود ولی نگاه چهیونگ نگران بود و به نظر می رسید مسئله پیچیده تر از چیزیه که فکر می کرده برای همین تصمیم گرفت برطرف کردن ابهامات ذهنیشو به زمان دیگه ای موکول کنه و الان تمرکزشو روی پیدا کردن نامجون بزاره. به خاطر اینکه اون بهش گفته بود دنبالش نگرده چون این آزارش میده تلاشی برای پیدا کردنش انجام نداده بود و حالا می خواست برای اولین بار جاهایی که ممکنه اون رفته باشه رو به یاد بیاره.

_ خب...خونه قدمیشون ، فکر کنم برای نامجون بود. ولی از اونجا نفرت داشت.

جین با لحنی که انگار با خودشه گفت و با وجود اینکه به نظرش محال می رسید ولی چهیونگ دستشو روی پاش گذاشت و با جدیت گفت:(( بلند شو بریم دنبالش. باید همه ی احتمالاتو بررسی کنیم.))

جین سرشو به نشونه تایید تکون داد و به سمت پله ها دویید .

_ میرم لباس بپوشم توی ماشین منتظرم باش.

خودشو به اتاقش رسوند و روی جیمین که همچنان خواب بود خم شد . درحالی که آروم تکونش میداد تا بیدار بشه با لحن ملایمی گفت :(( جیمین. جیمینی بلند شو .))

جیمین بعد از چند ثانیه لای چشماشو باز کرد و با صدای خواب آلودی غر زد :(( چی شده؟ داشتم یه خواب خوب میدیدم.))

_ باید برم دنبال نامجون . نمی دونم کی برگردم .

جین درحالی که به سمت کمدش می رفت گفت و سعی کرد به اطلاعات جدیدی که از جیمین فهمیده بود فکر نکنه. بعدا هم وقت داشت برای اونا تعجب کنه و درباره اینکه چرا جیمین کوچکترین شباهتی به پدرش یا درواقع آقای پارک نداره متحیر بشه .

دکمه های لباسشو با عجله بست و دوباره به طرف جیمین که هنوز درحال گیج زدن بود برگشت.

_ می تونی تنها بمونی؟ تو یخچال یه کم غذا هست . از بیرونم می تونی بگیری . فقط سعی کن خونه رو آتیش نزنی . خب؟ می تونی؟

Y.G Where stories live. Discover now