17

4K 924 305
                                    

_ خب حالا میخوای چیکار کنی؟

یونگی به پای جیمین اشاره کرد و تمام تلاششو کرد با عوض کردن حرف ، حواس جیمینو از موقعیت عجیب و سنگین چند لحظه قبل پرت کنه .

جیمین یه کم پاشو تکون داد و با ناراحتی غر زد :(( دوماه مجبورم تو همین وضعیت بمونم . فکر کردن بهش هم وحشتناکه . )) یونگی نفس عمیقی کشید و مردد گفت :(( شاید اگه یه سرگرمی جالب پیدا کنی تحمل کردنش راحت تر بشه ،مثلا...مثلا اگه یکی باشه که ببرتت بیرون ، یا باهاش وقت بگذرونی .))

برای یه لحظه فکر اینکه خاطرات این دوماه جیمین با حضورش رنگ بگیره ، ضربان قلبش تند شد . اما قصد نداشت یه دفعه اینو بگه و رفتار بی ملاحظه ای داشته باشه ، علاوه بر اینکه هنوز احساساتش برای خودش هم خیلی واضح نبود. نمی تونست پسر بیچاره رو امیدوار کنه و چند روز بعد بفهمه همه چیز فقط یه حالت زودگذر بوده.

باید بیشتر خودشو به چالش می کشید و از قوی بودن احساساتش نسبت به جیمین مطمئن میشد . شاید هم باید از یه نفر مشورت می گرفت . خب این اولین بار تو کل زندگیش بود که همچین احساسی به یه نفر داشت و نباید با رفتارای ناشیانه ، چیزیو خراب می کرد.

اصلا شاید جیمین هم ردش می کرد ،چرا فکر میکرد جیمین می پذیرتش ، اینکه دنبال یونگی راه افتاده و ازش عکس گرفته بود نشون دهنده علاقه محسوب میشد یا صرفا یه جور هیجان طلبی مختص سنش ؟
با صدای جیمین از افکارش بیرون اومد و سعی کرد به جای خیره شدن به لبای جیمین به حرفاش توجه کنه.

_ خب ، جین هیونگ همه اش سرکارشه . کوکم همینطور پس احتمالا مجبورم همه ی روزامو تنهایی پر کنم . البته اگه بخوام آقای جئون برام مانهواهای جذابشو میاره و ممکنه بتونه یه کم پیشم بمونه .

جیمین با دیدن نگاه گیج یونگی ، توضیح داد :(( آقای جئون بابای کوکه . اگه بخوام صادق باشم باید بگم از پسرش خیلی سرگرم کننده تره و وقتی باهاشی واقعا بهت خوش میگذره .))

یونگی لبخند کمرنگی زد و با لحنی که کمی حرص توش مشخص بود گفت :(( آهان . پس میخوای زمانتو با آقای جئون بگذرونی . )) داشت به یه احتمالا پیرمرد حسودی می کرد؟ چه مرگش شده بود .

_ ولی اونم کارای خودشو داره فکر نکنم بتونه زیاد بیاد پیشم . می دونم قراره بیشترش کسل کننده بگذره. چون هیچ کس دیگه ای رو هم به جز این سه نفر ندارم

جیمین بعد از حرفش آه کشید و لب پایینشو بیرون داد. امیدوار بود این حرفش یه کم یونگیو تحریک کنه که باز بهش سر بزنه . شاید توقع زیاد یا رویایی ای محسوب میشد ولی یونگی الان اومده بود دیدنش و اشکالی نداشت که تحریکش کنه باز بیاد؟ حداقل می تونست با گفتن این حرف بعدا حسرت نخوره و بدونه تمام تلاششو برای شانسی که به نظر می رسید بالاخره زندگی دراختیارش قرار داده ،کرده .
یونگی از بشقاب روی میز یه بیسکوئیت برداشت و درحالی که نگاهش روی بیسکوئیت بود آروم گفت :(( اتفاقای غیره منتظره زیادن . شاید این دوماه اصلا بهت سخت نگذره . کسی چه میدونه . شاید تبدیل بشه به بهترین خاطرات زندگیت.))

Y.G Where stories live. Discover now