_ولم کن جیمین من اصلا عصبانی نیستم فقط می خوام بدونم وسط لایوم توی حموم اتاقم چه غلطی میکرده.
جیسو درحالی که به خاطر تلاشش برای داد نزدن صداش می لرزید با یه لبخند مصنوعی رو به جیمین که کمرش رو محکم گرفته بود گفت و وقتی هوسوک فقط لباش رو از هم فاصله داد تا از خودش دفاع کنه دیگه نتونست تحمل کنه وبلند داد زد:(( این خونه سه تا حموم داره. الان خوشحالی هردومونو بدبخت کردی؟))
_اگه داد بزنی چیزی عوض میشه؟
هوسوک متقابلا با صدای بلندی گفت و نگاه بی حوصله ای به موبایلش که بی وقفه زنگ میزد انداخت. از نیم ساعت پیش جواب آدمای متعدد و طبیعتا زیادی رو داده بود و حالا با دیدن کلمه ی خونه روی اسکرین موبایل دوست داشت خودش رو با کوبیدن کله اش به میز شیشه ای جلوش در کمال مسالمت به زندگی بعدیش ارسال کنه. چشماش رو با حرص چرخوند و انگشتش رو به سمت جیسو تهدید آمیز تکون داد.
_بابامه. چند ثانیه دهنتو ببند بعد هر چقدر دوست داشتی داد بزن.
جیسو نفسشو با حرص بیرون داد و خودش رو روی مبل پشت سرش انداخت. چاره ی دیگه ای هم جز ساکت شدن داشت؟ به هرحال این مشکلی بود که اگه می خواست منصف باشه احتمالا برای هوسوک دردسر و بدبختی بیشتری ایجاد کرده بود.
_ سلام بابا. آخرین باری که باهم حرف زدیم دیروز نبود؟
هوسوک با خونسردی گفت اما پدرش حرفشو قطع کرد و میزان صداش به قدری بالا بود که پسر بیچاره برای جلوگیری از کر شدن ناچار شد موبایلو کمی از گوشش دور کنه.
_ ساکت باش پسر. این مادرت هر وقت بهت زنگ میزنیم انقدر حرف میزنه که فرصتی برای من نمیذاره. خب حالا بگو ببینم خجالت نمیکشی که پدر و مادرت از توی توییتر باید بفهمن دوست پسر داری؟
چشمای هوسوک با وحشت گرد شدن و تقریبا داد زد:(( دارید اشتباه میک...صبر کن یه لحظه، شما با این موضوع مشکلی ندارید؟))
_ خب راستشو بخوای مادر بزرگت یه کم دعوامون کرد و گفت به خاطر تربیت بچه ی بی قیدی مثل تو بهتره بریم به جهنم ولی مادرت گفت پسرش هر کاری بخواد میکنه و اون اصلا دلش نمی خواد با ایجاد محدودیت محیط خانواده رو برای تنها بچه اش ناامن کنه. یه حرفای نامفهوم و چرت دیگه ام که معمولا به بیماراش میزنه تحویل مادر بدبختم داد و دهنشو بست. منم که خب تو که بهتر میدونی جرات ندارم بهش چیزی...آخ! داشتم میگفتم پسرم مادرت زن فوق العاده ایه که الان کنارم ایستاده و می خواد باهات حرف بزنه. بیا عزیزم، پسر کوچولوت منتظره!
آقای جانگ درحالی که زیر لب غر میزد تلفن رو به زنش داد و هوسوک از فکر اینکه ایندفعه قراره چند ساعت سخنرانیای مادرشو تحمل کنه آه کشید.
_ سلام عروسکم. حالت چطوره؟ کمپانی تون داره اذیتت میکنه؟
خانم جانگ با نگرانی جملاتشو پشت سر هم و بدون وقفه گفت و هوسوک برای چندمین بار آه کشید.
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...