2

5.7K 1.2K 240
                                    

_ هی تهیونگ،اونجوری نگاه کردن بهشوتموم کن ، اگه نمی خوای از از ترس بمیره.

یونگی با عصبانیت خطاب به تهیونگ که روبروی جونگکوک نشسته بود گفت و لیوان آب توی دستشو به طرف جونگکوک گرفت:(( بیا بچه ))

جونگکوک لیوان آبو یه نفس سر کشید و با ترس گفت:(( اگه ازم شکایت کنید کارمو از دست میدم.خواهش می کنم بزارید برم ،باور کنید من اونی نیستم که فکر می کنید.))

تهیونگ ابروهاشو بالا داد و به طرف جونگکوک خم شد:(( یعنی وای جیو نمیشناسی؟)) جونگکوک لبشو گاز گرفت تا اسم جیمین از دهنش نپره . درسته که اون عوضی مقصر وضعیت الانش بود ولی دلیل نمیشد جونگکوک دلش بخواد صمیمی ترین دوسشو توی همچین دردسری بندازه .

تهیونگ وقتی سکوت جونگکوکو دید از جاش بلند شد و با لحن تهدید آمیزی گفت:(( نمیگی؟ باشه .مشکلی نیست از خودت شکایت می کنیم.))

جونگکوک که کم مونده بود گریه اش بگیره پایین لباس تهیونگو چنگ زد و التماس کرد:(( نه،نه .خواهش می کنم ،من نمی دونم اونی که راجبش حرف میزنید کیه ،فقط...فقط یه مطلب راجع به پاپارازیا خوندم و خواستم امتحانش کنم . اولین بارم بود راست میگم.))

هوسوک آهی کشید و با دلسوزی گفت:(( آیشش، تهیونگ ولش کن ،نمیبینی چجوری از ترس رنگش پریده. به نظرم داره راستشو میگه . خب دیگه نترس ما اگه می خواستیم از کسی شکایت کنیم تا الان هم می تونستیم انجامش بدیم ،ولی انقدر سخت گیر نیستیم که به خاطر این چیزا از کسی شکایت کنیم توام دیگه سخت نگیر ته ،خودت همسن اون بودی کم حماقت می کردی؟ ))

تهیونگ اعتراض کرد:(( یااا، چی میگی ،مگه این چند سال ازم کوچیکتره.)) بعد به طرف جونگکوک برگشت:(( چند سالته؟))

جونگکوک آب دهنشو با ترس قورت داد و با تردید گفت:(( بیست.)) تهیونگ دستاشو جلوی سینه اش به هم قفل کرد و حق به جانب گفت:(( بفرما همش دوسال. من همسن این بودم کارآموز اچ کی بودم ،انقدر هم فضول و سمج نبودم.))

یونگی آهی کشید و دوربین جیمینو از روی اپن برداشت و به طرف جونگکوک برگشت . دوربینو به سمتش گرفت و با لحن شمرده ای گفت:(( بگیرش و برو. از این به بعد سعی کن کار مفید تری توی زندگیت پیدا کنی ،یه چیزی که وقتی پیر شدی بهش افتخار کنی .باشه؟))

جونگکوک ذوق زده سرشو تکون داد و گفت:(( بله آقا.ممنون ،واقعا ممنون.)) بعد دوربینو کوله شو برداشت و بعد از اینکه یه بار دیگه از همشون تشکر می کرد به طرف در خونه دویید. تهیونگ اخم کرد خودشو روی مبل انداخت:(( نباید میزاشتی بره. ))

یونگی درحالی که مشغول مرتب کردن میز وسط هال بود گفت:(( من مثل تو حوصله جنجال ندارم. ))

_ هی بچه ها .همین الانشم کلی از زمان تمرینمونو از دست دادیم .زود باشین جونگی بیچاره اون پایین منتظره.

Y.G Where stories live. Discover now