32

3.4K 764 480
                                    

گردن خسته اش رو آروم مالید و وقتی دستی روی گردنش قرار گرفت و با آرامش مشغول ماساژ دادنش شد متعجب به عقب برگشت و با دیدن تهیونگ ابروهاش بالا رفت.

_ چیکار میکنی؟

تهیونگ بدون اینکه عملیات ماساژ دادن کراششو متوقف کنه لبخند دندون نمایی زد و جواب داد:(( خسته شدی؟ الان هیونگ کارتای اتاقامونو میاره. )) جونگکوک اهانی زیر لب گفت و دوباره سرشو به جلو چرخوند. تهیونگ خوب ماساژ میداد و اگه خودش مشکلی با اینکار نداشت چرا باید اعتراض می کرد؟ نگاهشو توی لابی هتل چرخوند و با دیدن یونگی که آروم با موبایلش حرف میزد و گوشاش قرمز شده بودن لبخند محوی زد.

حدس زدن اینکه کی داره اون گوشا رو با حرفاش قرمز میکنه کار سختی نبود. کم کم حرکات دست تهیونگ روی گردنش باعث شد خوابش بگیره و خمیازه بکشه. خودشو کمی جلو کشید و گفت:(( دیگه نکن. ممنون.)) تهیونگ با بی میلی دستاشو جلوی شکمش به هم پیچید و زیر لب باشه ای زمزمه کرد. چند دقیقه بعد منیجر لی با کارتای توی دستش برگشت و یکیشو به سمت هوسوک گرفت.

_ برای تو و یونگی.

کارت بعدی رو جلوی تهیونگ گرفت و درحالی که با گیجی سعی داشت بفهمه اون چرا درحال درآوردن اداهای عجیب با دستا و صورتشه، مردد گفت:(( اینم برای تو و دوستت چون اصرار کردی می خواین تو یه اتاق باشین.)) تهیونگ با دست توی پیشونیش کوبید و نفسشو عصبانی بیرون فرستاد. تمام تلاشاش برای اتفاقی جلوه دادن هم اتاقی شدنشون باهم خراب شده بود و حالا باز باید جونگکوک عصبانی و خطرناکو تحمل می کرد. اما بر خلاف انتظارش جونگکوک با خونسردی کارتو از دستش گرفت و بعد از تعظیم کوتاهی به منیجر لی آستین تهیونگو کشید.

_ بیا بریم من خیلی خسته ام.

تهیونگ با چشمای گرد شده از تعجب سرشو خم کرد تا صورت جونگکوک رو ببینه و دیدن آرامش توی چهره اش بیشتر وحشت زده اش کرد و درحالی که دنبالش کشیده میشد آب دهنشو به سختی قورت داد . یعنی این آرامش قبل از طوفان بود؟ بالاخره به اتاقشون رسیدن و بعد از بستن در پشت سرشون به در بسته تکیه داد تا اگه احیانا خشم جونگکوک یه دفعه فعال شد بتونه سریع فرار کنه و با نگاهش پسر کوچیکترو که لباسای روییشو در می آورد و به سمت یکی از تختا می رفت دنبال کرد.

_ نمی خوای داد بزنی؟

مظلومانه پرسید و جونگکوک بعد از انداختن خودش روی تخت بی خیال جواب داد:(( نه. دوتا از کتابای جیمینو توی خونه سوزوندم تا عصبانیتم خالی شد. مطمئن بودم می خوای اینکارو بکنی و قبلا خودمو آروم کردم. نگران نباش.))

تهیونگ نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و دوباره چشماش از شادی برق زد. بی توجه به جونگکوک که سعی داشت بخوابه لبه ی تختش نشست و تکونش داد تا چشماشو باز کنه‌.

_ می خوای بعد از بیدار شدنت بریم بیرون؟ یه کم توی خیابونا بچرخیم و غذاهای ژاپنی بخوریم.

Y.G Where stories live. Discover now