after story [namjin]

2K 449 129
                                    

جین درحالی که جلوی آینه موهاش رو درست میکرد و برای خودش بوس میفرستاد، با صدای بلندی گفت:(( نامجونا؟ زود باش دیگه. چرا مثل لاک پشتای اقیانوس هند میمونی؟))

بعد چشمکی به خودش توی آینه زد و با نیشخند دستش رو نوازش وار روی صورتش حرکت داد.

_ چقدر شما سکسی شدین مستر کیم. خواهش میکنم مواظب خودتون باشید.

با جدیت رو به تصویر خودش توی آینه گفت و بعد از کنار زدن یقه لباسش یه بار دیگه هم برای ترقوه های جذابش ذوق کرد. خوشبختانه قبل از اینکه همونجا جلوی آینه به خودش تجاوز کنه نامجون از اتاق بیرون اومد و از پشت جین، توی آینه به دوست پسرش خیره شد و چشمک زد.

_ چطوره؟ دوسش داری؟

جین با دهن نیمه باز به سمت پسر کوچیکتر چرخید و به سختی آب دهنش رو قورت داد. نامجون توی اون پلیور جذب سورمه ای که آستیناش رو بالا داده بود، چیزی نبود که همیشه بتونه ببینه. متاسفانه دوست پسرش پوشیدن لباسای گشادو ترجیح میداد و حالا یکی از معدود دفعاتی بود که با پوشیدن یه لباس تنگ برجستگی عضلاتش رو به نمایش میذاشت.

_ اوه. چقدر...چقدر ددی شدی.

با تحسین رو به نامجون گفت و دستش رو بین موهای آبی اون فرو کرد تا بهشون حالت بده.

_ مطمئنم باز قراره اون لابی من هیز با اون چشمای گاویش انقدر نگات کنه که دلم بخواد خفه اش کنم.

جین با لبای آویزون غر زد و بعد از حلقه کردن دستش دور بازوی نامجون اونو به سمت در سوییت هتل کشید. با احتساب اون روز دقیقا پنج روز از اومدنشون به ایتالیا میگذشت و توی این مدت انقدر آثار باستانی و موزه دیده بودن که جین احساس میکرد روحش درحال پیوند خوردن به رنسانسه و حتی یه شب خواب دید که توی آشپزخونه اش داره با مجسمه داوودِ میکلانژ تانگو میرقصه.

اون روز طبق برنامه دقیق و از پیش تعیین شده ای که نامجون نوشته بود می خواستن به یکی از قدیمی ترین رستورانای شهر که از توی کتاب گردشگریشون پیدا کرده بودن برن و پیتزاهای معروفش رو امتحان کنن. هوا آفتابی و خنک بود پس ترجیح دادن کمی پیاده روی کنن. جین از اینکه می تونست اونجا بدون ترس از شناخته شدن و مزاحمت کسی دستش رو دور بازوی نامجون بپیچه و به شونه اش تکیه بده واقعا خوشحال بود. مدت ها میشد که هردوشون به خاطر مشغله های کاری حتی به یه قرار ساده هم نرفته بودن و همین موضوع سفرشون رو لذت بخش تر میکرد. جین با لبخند به ابرای پراکنده توی آسمون آبی و صاف خیره شد و حلقه دستش رو دور بازوی نامجون تنگ تر کرد.

_ جونی اون ابرا رو ببین. اونقدر شفاف و نزدیک به نظر میان که حس میکنم اگه دستمو دراز کنم میتونم بگیرمشون.

با لحن تحسین آمیزی گفت و دستش رو به سمت آسمون دراز کرد اما مدت زیادی نتونست انگشتاش رو بالای سرش نگه داره چون نامجون با دست آزادش مچش رو گرفت و دستش رو پایین آورد.

Y.G Where stories live. Discover now