نمی تونست بفهمه جیمین از چی حرف میزنه. حتی زبونش قدرت نداشت حرکت کنه و چیزی بپرسه. صدای گریه جیمین و جملات بریده بریده ای که بینش زمزمه می کرد تنها چیزی بود که سکوت بینشونو می شکست و کم کم تونستن نامجونو از شوک بیرون بیارن.
آب دهنشو به سختی قورت داد و درحالی که به سمت در آپارتمانش می دویید با لکنت گفت :(( چ..چی شده؟ الان...الان کجایین؟))
_ بیمارستان. نمی دونم چی شده،اونا درست حرف نمیزنن. نمی دونستم چیکار کنم. چندبار بهت زنگ زدم ولی..ولی جوابمو ندادی. اگه ب..بمیره من چیکار کنم؟
وارد آسانسور شد و به سختی خودشو وادار به حرف زدن با جیمین کرد. می دونست اون الان توی وضعیت بدتریه و باید آرومش کنه. درحالی که با استرس موهاشو چنگ میزد نفس عمیقی کشید و گفت:(( جیمین گریه نکن. دارم میام اونجا عزیزم. آروم باش چیزی نمیشه. فقط بگو کدوم بیمارستانی. میشه گریه نکنی؟ من خودمو سریع می رسونم. جین نمی تونه اینکارو باهامون بکنه.))
********
با دیدن جیمین که انتهای راهرو روی صندلی فلزی کنار اتاق عمل نشسته و سرشو بین دستاش گرفته بود سرعتشو بیشتر کرد. جلوی جیمین زانو زد و بازوهاشو گرفت.
_ جیمین؟ حالت خوبه؟ چی شده؟ آسیب دیدی؟ لباسات...خونین.
نامجون وحشت زده درحالی که به لباسای خونی جیمین دست می کشید و بدنشو چک میکرد تا سالم باشه گفت.
جیمین به آرومی سرشو بلند کرد و چشمای سرخ شده از زور گریه اش رو به صورت رنگ پریده نامجون دوخت.
_ ا..اگه بمیره چیکار کنم؟ گفتی نمیمیره. تو گفتی اون نمیمیره. من بدون جین هیونگ چیکار کنم؟
نامجون که حالا مطمئن شده بود جیمین آسیبی ندیده، افکار وحشتناک و حدسیاتش درباره صاحب اون خون ها رو به عقب روند و بی توجه به اینکه ممکنه جیمین پسش بزنه اونو محکم توی بغلش کشید. جیمین با محصور شدن بین بازوهای نامجون بغضش با شدت بیشتری ترکید و سرشو روی شونه اون فشار داد. حالش بدتر از اونی بود که بتونه نامجونو پس بزنه و احتیاج شدیدش به کسی که آرومش کنه باعث میشد نخواد خودشو از بغل گرم و دوست داشتنی نامجون بیرون بکشه.
_ اگه حالش خوب بشه قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتش نکنم. قول میدم دیگه نگم ازت متنفرم. قول میدم هرکاری خواست انجام بدم.
نامجون دستشو از روی کمر جیمین بالا آورد و دور شونه اش حلقه کرد. دست راستشو بین موهای جیمین حرکت داد و زیر لب گفت :(( خوب میشه. ))
گریه جیمین شدید تر شد. حالا تمام رفتارای گذشته اش به نظرش احمقانه و مسخره میومد. چقدر با لجبازیش جینو رنجونده بود، چقدر همیشه اذیتش می کرد. لباس نامجونو چنگ زد و وقتی کم کم نوازشای اون روی کمرش کمی آرومش کرد با بغض گفت :(( سرش درد می کرد ولی گفت باید کارشو تموم کنه. د..داشتیم میومدیم خونه، یادم افتاد دوربینمو برنداشتم. فقط...فقط پنج دقیقه طول کشید. وقتی برگشتم کنار ماشین هیونگ...هیونگ افتاده بود روی زمین، همه جا خونی بود. چش..چشماشو باز نمی کرد. جوابمو نمیداد.))
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...