_ سردمه.
نامجون با صدای ضعیفی زمزمه کرد و خودش رو بیشتر به جین چسبوند. پسر بزرگتر دوتا قرص مسکنش رو باهم توی دهنش گذاشت و درحالی که قوطی قرص رو توی جیبش برمیگردوند دست آزادش رو دور شونه های نامجون پیچید.
_ بیا بریم توی ساختمون بشینیم. معلومه که اینجا سردت میشه.
آروم گفت و بوسه ی کوتاهی روی موهای نامجون گذاشت اما اون بی توجه بهش دوباره تکرار کرد:(( سردمه. ولی..ولی انگار دارم می سوزم.))
جین آه کشید و تسلیم دوست پسر لجبازش شد. دستش رو از دور شونه ی نامجون برداشت و بعد از درآوردن پالتوش اونو به آرومی روی شونه های پسر کوچیکتر انداخت.
_ نامجونا! داری می لرزی، اینجوری مریض میشی. بیا بریم توی ساختمون. اصلا...اصلا مگه نمی خوای بدونی چهیونگ و همکاراش به کجا رسیدن؟ هوم؟
درحالی که پالتوش رو روی شونه های نامجون صاف میکرد با صدای گرفته ای گفت و دعا کرد اون اینبار دیگه قبول کنه. اما نامجون فقط به روبروش نگاه میکرد و چیزی نمی گفت.
_ یادته یه لنز فیش آی می خواست ولی به خاطر قیمتش و چون حاضر نبود ازت پول قرض بگیره نمی خرید؟ براش...براش خریده بودم، می خواستم روز تولدش بهش بدم.
باصدایی که از شدت بغض می لرزید زمزمه کرد و قطره اشکی از چشم چپش پایین چکید. جین اخم کرد و با عصبانیت تقریبا داد زد:(( چرا اینجوری حرف میزنی؟ هنوزم می تونی برای تولدش اون کادو رو بهش بدی. خودتو جمع کن کیم نامجون. ))
نامجون بالاخره نگاهش رو از روبروش به جین داد و درحالی که سعی داشت جلوی ریزش باقی اشکاش رو بگیره ملتمسانه پرسید:(( بهم قول میدی برگرده؟ اگه تو بهم قول بدی شاید قلبم آروم بشه.))
_ قول میدم.
جین بدون لحظه ای تردید گفت و بعد از گرفتن دست سرد نامجون حرفش رو ادامه داد:(( حالا بیا بریم تو. باشه عزیزم؟))
پسر کوچیکتر آروم سرش رو تکون داد و بدون اینکه دستش رو از دست جین بیرون بکشه از جا بلند شد و دنبالش به داخل ساختمون رفت. اون بهش قول داده بود پس باید قوی میموند.
*************
با رسیدن مرد بهش و حلقه شدن محکم و بی رحمانه ی انگشتای اون دور بازوش هینی از درد و ترس کشید و وقتی لبخند محو و کثیفی روی لبای مرد ظاهر شد با خودش فکر کرد شاید مردن بهترین معجزه ای باشه که دلش بخواد توی اون لحظه اتفاق بیفته.
_ می..میخواین باهام چیکار کن..کنید؟
درحالی که سعی داشت بازوشو از دست مرد بیرون بکشه و اجازه نده اون از روی زمین بلندش کنه با ترس پرسید و منتظر جواب به یونهی خیره شد. اما اون زن مرموز فقط لبخند زد و دوباره انگشتای سرد و کشیده اش رو روی گونه ی جیمین، اینبار جایی نزدیک لبش کشید و بعد بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...