یونگی به طرف جیمین چرخید و اونو محکم تو آغوشش فشرد.
_ نمی تونم صبر کنم تا دوباره ببینمت . نمی خوام بزارم بری .
جیمین خندید . صورتشو به گردن یونگی مالید و آروم گفت :(( بازم همدیگرو میبینیم .)) یونگی پسر کوچیکترو محکم تر بغل کرد وغر زد :(( الان که برگردم خونه ممکنه تا آخر هفته بعد نتونم ببینمت . ))
_ هر شب بهت زنگ میزنم .
جیمین با ذوق گفت و موهای یونگیو نوازش کرد اما حرفش یونگیو خوشحال نکرد و اون دوباره غر زد :(( ولی از پشت تلفن که نمی تونم بغلت کنم . )) بعد از جیمین جدا شد و صورتشو با دستاش قاب کرد :(( یا بوست کنم.)) قبل از اینکه جیمین فرصت گفتن چیزیو پیدا کنه یونگی لباشو بین لبای خودش کشید . بعد از چند ثانیه گاز آرومی از لب پایینیش گرفت و عقب رفت .
_ نه اصلا نمی تونم برم .
جیمین سرشو پایین انداخت و خجالت زده خندید :(( بسه دیگه . واقعا باید بریم .)) یونگی آه کشید و برای بار آخر هم جیمینو بغل کرد. بوسه کوتاهی روی لاله گوشش گذاشت و آروم گفت :(( دوست دارم .خیلی زیاد.))
جیمین دستشو بین موهای یونگی حرکت داد با صدای آروم تری گفت :(( هنوز برای گفتنش زوده.))
_ جیمین !
یونگی با لحن سرزنش آمیزی گفت و به جیمین نگاه کرد :(( من اونجوری که تو فکر می کنی نیستم . )) جیمین نگاهشو از یونگی گرفت و درحالی که در ماشینو باز می کرد جواب داد:(( من فقط می ترسم . اینهمه خوشبختی تو زندگی من طبیعی نیست .))
_ خب شاید زندگی میخواد برامون جبران کنه . می دونی ، منم هیچ وقت به اندازه امروز احساس خوبی نداشتم . میتونیم از این زاویه هم بهش نگاه کنیم ؟
یونگی مچ جیمینو گرفت و اجازه نداد بره . وقتی جیمین چیزی نگفت ، حرفشو ادامه داد:(( توام دوسم داری؟ )) جیمین نگاهشو بالا آورد و به چشمای منتظر پسر بزرگتر دوخت .
_ دوست دارم ؟ چطور جرعت میکنی بعد اونهمه کاری که به خاطرت کردم اینو بپرسی.
یونگی خواست چیزی بگه که انگشت اشاره جیمین روی لباش فرود اومد .
_ نه . چیزی نگو . نمیخوای که همه حرفا تو اولین قرار رسمیمون تکراری بشه ؟ بزار برای تمام شبایی که بهت زنگ میزنم هم یه چیزی برای گفتن داشته باشی.
بعد ضربه آرومی به نوک بینی یونگی زد و با شیطنت خندید :(( خدافظ یون . با احتیاط رانندگی کن .)) سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت .
یونگی تا زمانی که جیمین در خونه رو پشت سرش ببنده ، نگاهش کرد و بعد از بسته شدن در پشت سر جیمین درحالی که آه می کشید ماشینو روشن کرد.
_ از الان دلم برات تنگ شد.
************
_ خب چطور پیش رفت ؟
YOU ARE READING
Y.G
Fanfictionمتاسفم یونگی تو نمی تونی خودتو از شر پارک جیمین خلاص کنی . خوش بگذره! *** نگاه یونگی به لبای جیمین و خورده بیسکوئیتای روش افتاد و بی اختیار با تحسین گفت:(( خوشمزه به نظر میاد .)) جیمین لباشو تو دهنش کشید و به رد...