37

3.1K 716 253
                                    

درد آزار دهنده ای که تو شکمش احساس می کرد هر لحظه شدتش بیشتر میشد و وادارش کرد چشماشو باز کنه ، برای چند ثانیه با گیجی به محیط ناآشنای اطرافش چشم دوخت و در نهایت نگاهشو روی دستاش متوقف کرد.

یکی از دستاش بین دستای جیمین محصور شده بود و انگشتای دست دیگه شو نامجون درحالی که سرش روی سینه اش خم شده بود ، تو دستش گرفته بود.

سعی کرد تکون بخوره اما درد گردن و شکمش با اولین حرکت بیشتر شد و بی اختیار ناله ای از بین لباش بیرون اومد. به محض بلند شدن صدای ناله اش نامجون از خواب پرید و با دیدن چشمای نیمه باز جین که بهش خیره شده بود ، لبخند زد و گچ دستشو نوازش کرد.

_ حالت خوبه؟ می تونی صدامو بشنوی؟

جین چندبار پلک زد تا تصویر نیمه تار نامجون واضح بشه و کم کم تونست اتفاقای شب قبلو به یاد بیاره. وحشت زده نگاهشو به سمت جیمین که هنوز سرشو لبه ی تخت گذاشته و خواب بود چرخوند و با صدای ضعیفی زمزمه کرد :(( جیمین حالش خوبه؟ زخمی که نشد؟))

_ نه حالش خوبه . حتی یه خراش کوچیک هم بر نداشته فقط ترسیده بود. دیشب چه اتفاقی تو پارکینگ افتاد؟ چیزی یادت میاد؟

نامجون خودشو جلو تر کشید و با صدای آرومی پرسید. جین سعی کرد گردنشو حرکت بده اما با وجود پد دورش و درد نفس گیری که با کوچکترین تکون احساسش می کرد اینکار خیلی سخت بود. درحالی که به خاطر درد اخم نسبتا عمیقی بین ابروهاش شکل گرفته بود ، کمی به سمت نامجون چرخید و بیحال جواب داد :(( چند نفر بودن ، قبل از اینکه بتونم کاری کنم با یه میله فلزی تو سرم کوبیدن ، بقیه شو خیلی یادم نمیاد. فقط دیدم یکیشون با چاقو بهم نزدیک شد ولی نتونستم از روی زمین بلندشم. روی صورتم زخم بدی درست شده؟))

جین جمله آخرشو با ترس گفت و سعی کرد دستشو از دستای جیمین بیرون بکشه تا بتونه صورتشو چک کنه . نامجون با آرامش لبخند زد و دست جینو آروم نوازش کرد.

_ صورتت مثل همیشه قشنگه. چیزی نشده، باور کن. فقط چندتا کبودی کوچیکه.

جین نفسشو با صدا بیرون داد و پلکاشو روی هم گذاشت.

_ خدا رو شکر که جیمین اونجا نبود. اگه اتفاقی براش میفتاد هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم. من اصرار کردم تا دیر وقت بمونیم.

نگاهش به چشمای خجالت زده نامجون افتاد و دیگه حرفاشو ادامه نداد. به سختی کمی توی جاش جابجا شد و آروم گفت:(( هی نامجونا، من تو رو مقصر چیزی نمی دونم. باور کن.))

_ ولی همه ی اینا تقصیر منه.

نامجون با بغض گفت و قبل از اینکه چشماش پر از اشک بشه از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق چرخید.

_ جیمین از دیشب هیچی نخورده شاید ببینه به هوش اومدی قبول کنه غذا بخوره. میرم براش یه چیزی بخرم.

Y.G Where stories live. Discover now