22

3.8K 861 259
                                    

نامجون درحالی که دکمه های لباسشو باز می کرد ، چراغ اتاقو خاموش کرد و به جاش کلید آباژور کم نور گوشه اتاق خوابشو زد . بعد از پوشیدن تیشرت مشکیش ، خودشو روی مبل دونفره گوشه اتاق انداخت. صدای آواز خوندن جین از حموم میومد و باعث شد بی اختیار لبخند تلخی روی لبای نامجون شکل بگیره .

شیش روز از مهلتی که زن بهش داده بود تموم شده و تقریبا نصفش رفته بود. به همین سادگی نصفش تموم شد و هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید ‌‌. رفتن پیش پلیس گزینه ای بود که برای رد شدن حتی نیاز به فکر هم نداشت. نمی تونست همه چیو برای جین توضیح بده و ازش بخواد یه مدت نقش بازی کنن چون هم نمی دونست تا کی قراره ادامه پیدا کنه و هم نمیخواست به بودن با اون زن حتی برای یه شب فکر کنه.

با تعریف کردن همه چیز برای جین فقط ممکن بود اوضاع بدتر بشه .

سرش از فکر کردن به همه ی این چیزا دائم درد می کرد و هر شب کابوس میدید اما نمی تونست از حال بدش با هیچ کس حرف بزنه و لبخند زدن درحالی که از درون درحال فروپاشیه،براش دردناک ترین و سخت ترین کار دنیا بود.

اونقدر تو افکارش فرو رفت که متوجه بیرون اومدن جین از حموم نشد و وقتی صدای متعجبشو شنید ، سرشو بلند کرد و لبخند زد.

_ کی اومدی؟

جین همزمان که با کلاه حوله اش موهاشو خشک میکرد پرسید و چند قدم به طرف نامجون برداشت . لبخند نامجون با دیدن جین توی حوله پنبه ای و سفیدش درحالی که موهاش روی پیشونیش ریخته بود ، پررنگ تر شد و دستاشو از هم باز کرد :(( خیلی وقت نیست. بیا اینجا جینی ، امروز همش جلسه بودم اصلا همدیگه رو ندیدیم.))

جین کنار نامجون نشست و درحالی که خودشو تو بغلش جا میداد گفت :(( خیلی عجیب شدی کیم نامجون . یه جور رفتار میکنی انگار قراره بمیرم میخوای از آخرین روزای زنده بودنم نهایت استفاده رو ببری .))

اصلا انتظار نداشت نامجون یه دفعه بزنه زیر گریه و وقتی اون محکم تو بغلش فشردش و صدای هق هق گریه اش بلند شد برای چند ثانیه از شدت تعجب نتونست کاری بکنه .

_ جونا چی شده؟ فقط شوخی کردم.

جین با ملایمت پرسید و سر نامجونو که به سینه اش تکیه داده بود نوازش کرد . اگه از اتفاقی که اون روز توی آشپزخونه افتاد هم صرف نظر می کرد ، الان دیگه واقعا نگران شده بود و قصد نداشت به هیچ وجه بدون شنیدن توضیح بزاره نامجون بره.

اما نامجون در جواب سوال جین فقط سرشو به دو طرف تکون داد و بین هق هقاش گفت :(( چیزی نیست ‌. از تصور حرفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم.)) جین لبخند کمرنگی زد و با دستاش دو طرف صورت نامجونو گرفت و سرشو بلند کرد.

_ نونا راست میگفت . جیمین واقعا شبیه توئه . تو پنهان ‌کردن حرفاتون افتضاحید . حالا بهم بگو چی شده . می دونی که باید بگی .

Y.G Where stories live. Discover now