10

4.3K 958 215
                                    

_همش همین بود. دیدن اون دوربینا و آدما وقتی تمام تمرکزشون روی منه عذابم میده. ترس از قضاوت شدن ؛ این چیزیه که روانشناسم میگه . برای همین کنترلمو از دست دادم متاسفم جیمین

جیمین به یونگی که سرشو پایین انداخته بود و با قوطی فلزی خالی تو دستش بازی میکرد نگاه کرد. نمی دونست چرا یونگی درباره مشکلش بهش گفته ولی می دونست دیگه از دستش ناراحت نیست و حالا خیلی از خودش شرمنده بود :(( منم متاسفم کارم ..کارم بد بود میدونی ، شبیه ساسنگا شده بودم.))

یونگی خندید و ضربه آرومی روی پای جیمین زد:(( نه تو خیلی با اونا فرق داری .تو فقط دنبال یه سرگرمی هیجان انگیز میگشتی .))

جیمین از این حرف خوشش نیومد و بی اختیار اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت.اون دنبال سرگرمی هیجان انگیز نمی گشت اون یونگیو دوست داشت .
نگاهشو به دست یونگی که همچنان روی پاش بود دوخت و فکر کرد چرا اون دستشو برنمیداره . جیمین داشت معذب میشد و ضربان قلبش با هر لمس یونگی هرچند کوتاه ، به شدت بالا میرفت .

اما یونگی اصلا حواسش به دستش نبود چون بی اختیار محو موهای نرم و لطیف جیمین شده بود و وقتی سعی کرد برای مقابله کردن با اشتیاق شدید به لمس اون موهای ابریشمی نگاهشو ازشون بگیره ، ایندفعه چشماش روی لبای جیمین قفل شد. چقدرحس آشناییو براش زنده می کرد ،چقدر نرم و دوست..

یونگی سرشو تکون داد تا افکار منحرفانه مزخرفی که نمی دونست از کجا یهو به مغزش هجوم آورده بودن رو از خودش دور کنه. چه بلایی سرش اومده بود. به قوطی لیموناد تو دستش نگاه کرد تا از الکل نداشتنش یه بار دیگه مطمئن بشه .

_ مامانم همیشه میگفت وقتی مطمئنی آدم خوبی هستی نباید بترسی بقیه دربارت چه فکری میکنن. خب اگه بهش فکر کنی شاید دیگه بعدش اینجوری نباشی.یعنی شاید دیگه اهمیتی ندی به نظر اونا خوبی یا نه.

جیمین با خجالت گفت و نگاهشو از دست یونگی که هنوز روی پاش بود نگرفت. یونگی رد نگاه جیمینو تا دستش دنبال کرد و دستپاچه دستشو برداشت:(( اهان.آر...آره. حق با مامانته .))

جیمین لبخند غمگینی زد و به پشتی نیمکت تکیه داد.با صدایی که لرزش محسوسی توش موج میزد گفت:(( بود. اون خیلی زود ترکم کرد یونگی شی.))

یونگی دستشو پشت گردنش کشید نمی دونست باید چی بگه با لکنت گفت:(( اوه.مت..متاسفم.باید..باید بهت سخت گذشته باشه)) حس کرد مسخره ترین چیز ممکنو گفته‌.معلومه که بهش سخت گذشته بود.هول شده بود و واقعا عصبانی بود. نمی دونست چه مرگش شده .

جیمین خندید:(( جین هیونگ هیچ وقت نذاشت واقعا بهم سخت بگذره. اگه اون نبود نمی دونم چجوری با این قضیه کنار میومدم .اون واقعا خوبه.))

لب یونگی با حالتی عصبی بالا پرید:(( اهان.جین هیونگ.)) چرا این بچه دوباره داشت راجب ادمای دور و برش جوری حرف میزد که انگار یونگی هم میشناستشون .

Y.G Where stories live. Discover now