44

3.1K 694 561
                                    

تمنا میکنم اینو بخونید😂
⚠️⚠️🚫یادتونه اونجا که جیمین و یونگی دومین بار همدیگه رو روی پل دیدن و یونگی کلاهشو به جیمین داد گفتم اینکه اینجا همدیگه رو دیدن خیلی هم اتفاقی نیست؟کابوسای جیمین و خودکشی مادرش و اتفاقای بعدش رو هم فراموش نکنید که متوجه داستان بشید. اگه هم چیزی یادتون نمیاد پیشنهاد میکنم پارت هفت و پارت سی و پنج رو برید یه بار دیگه بخونید. تورو مولا ایگنور نکنید حرفامو بعد میاین گیج میزنید من میرم خودمو غرق میکنم😂😂😂

_سامچون نرو.

جیمین با لحن ملتمسانه ای گفت و صورتش رو به چهارچوب در تکیه داد. از صبح نامجون به شدت مضطرب و بداخلاق شده و مامانش هم مثل همیشه خواب بود. تحمل این وضعیت برای بچه ای به سن جیمین کار آسونی نبود اما اون سعی میکرد قوی باشه.

نامجون بدون اینکه به جیمین نگاه کنه دکمه های لباسش رو بست و با لحن سردی گفت:(( باید برم. نمی تونم بمونم. چند ساعت تنهایی که چیزی نیست.))

_ پس من برم پیش جیسو؟ می خوام دوچرخه جدیدشو ببی...

_ نه جیمین! اون که هم سن تو نیست همش میری خونه اشون. مطمئنم خوشش نمیاد دائم بخواد با یه بچه بازی کنه در ضمن می خوای مامانتو تنها بذاری؟

نامجون با لحن تندی حرف جیمین رو قطع کرد و بی توجه به لبای آویزون شده ی خواهر زاده ی بیچاره اش از اتاق و بعد هم از خونه بدون خداحافظی بیرون رفت.

جیمین آهی کشید و خودش رو جلوی پنجره رسوند. از اونجا می تونست نامجونو که از خونه بیرون میره ببینه و وقتی جلوی در زنی تقریبا همسن مادرش یا حتی شاید بیشتر رو که منتظر نامجون بود دید، چشماش کمی گرد شدن.

اون زنو نمیشناخت و مطمئنا چهیونگ نوناش هم نبود ولی چرا انقدر با نامجون صمیمی رفتار می کرد؟
شونه ای بالا انداخت و وارد آشپزخونه شد تا شامش رو تنهایی بخوره.

************

نگاهی به چهره غرق خواب پسر معصومش انداخت و لبخند غمگینی روی لباش نقش بست. درحالی که موهای جیمین رو نوازش میکرد بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و بالاخره از جاش بلند شد. باید امشب همه چیزو تموم می کرد. توی این دنیا جایی برای اونا نبود. کسی نمی خواست اونا زندگی کنن و پس باید همه چیزو تموم میکرد.

پنجره اتاق جیمین رو قفل کرد و بعد قفل کردن در اتاق هم، وارد پارکینگ شد و پیت حاوی نفت رو از گوشه اش برداشت و اول مقداریش رو روی خودش و بعد اکثر نقاط خونه خالی کرد.

اینجوری زودتر همه چیز تموم میشد و هیچ اثری ازشون به جا نمیموند. بسته ی قرص هاش رو از کشوی کنار تخت برداشت و بعد از خوردن پونزده تا از اون دایره های سفید رنگ، به آشپزخونه رفت تا از اونجا شروع کنه. نفت کافی به اون قسمت نرسیده بود و می تونست امیدوار باشه کابینت های چوبی برای بهتر سوختن باهاش همکاری کنن. کبریت رو با فاصله از خودش روشن کرد و پرده پنجره رو باهاش آتیش زد و بی خیال دوباره به سمت اتاقش برگشت.

Y.G Where stories live. Discover now