after story[jiseok]

2.4K 475 220
                                    

_ اوپا میشه یه عکس دیگه بگیریم؟

دختر درحالی که کم مونده بود از شدت ذوق گریه اش بگیره گفت و دستاش رو جوری ملتمسانه به هم قفل کرد که هوسوک فقط تونست آه بکشه و بهش لبخند بزنه.

_ باشه. یه عکس دیگه میگیریم.

رو به دختر گفت و بالاخره بعد از اینکه چندتا عکس کذایی دیگه ام با اون گرفت، نفس راحتی کشید و خودش رو روی نیمکت وسط مرکز خرید انداخت.
کلافه نفسش رو بیرون داد و همونطور که به دستاش تکیه داده بود غر زد:(( پس چرا نمیاد؟ چی میخواست بخره که انقدر طول کشید منم با خودش نبرد؟))

_ انقدر با خودت حرف نزن بیبی.

جثه ی بزرگ و سیاه پوشی همزمان با بغل کردنش از پشت، گفت و باعث شد هوسوک وحشت زده از جا بپره.

_ هی نترس. منم.

جیسو بعد از ول کردن هوسوک اعلام کرد و درحالی که موهاش رو مرتب میکرد کنار هوسوک لبه ی نیمکت نشست.

_ خب؟ زیاد که حوصله ات سر نرفت؟

هوسوک در جواب فقط چشماش رو چرخوند. مشخصا هم حوصله اش سررفته بود هم خسته بود اما انگار دوست پسرش هیچ کدوم از این کلمه هارو حتی نمیشناخت چون الان دقیقا سه ساعت میشد که آورده بودش بیرون و مجبورش کرده بود توی مرکز خرید بچرخن. با ادامه دار شدن سکوتش جیسو دستشو گرفت و درحالی که تلاش میکرد بلندش کنه با انرژی گفت:(( قول میدم این آخرین خرید امروزمون باشه و بعد برگردیم خونه. بیا بریم اونجا یه چیز جالب دیدم.))

پسر کوچیکتر غر زد و درحالی که با بی حوصلگی آه میکشید اجازه داد جیسو اونو به طرف مغازه ببره. به هرحال توی این یه سال خیلی خوب فهمیده بود مخالفت کردن با جیسو وقتی میخواد یه چیزی بخره کاملا بی فایده است.

چند متر اون طرف تر جیسو جلوی ویترین مغازه ای متوقف شد و همونطور که پشت هوسوک ایستاده بود، دستاش رو روی سینه ی اون به هم قفل کرد و چونه اش رو روی شونه پسر کوچیکتر گذاشت.

_ نظرت درباره اینا چیه؟

_" لباس کاپلی؟ "

هوسوک با تعجب پرسید و کمی سرش رو به عقب چرخوند تا جیسو رو ببینه.

_ آره. باهاشون عالی میشیم. بیا بریم بخریمشون.

جیسو هیجان زده جواب داد و درحالی که همچنان دستاش دور هوسوک بود اونو توی مغازه کشید. اونجا مرکز خرید مورد علاقه اش از وقتی که به سئول اومد بود و اکثر مغازه ها و فروشنده هاشون رو می شناخت. برای همین برخلاف هوسوک که هنوز هم به باهم دیده شدنشون عادت نداشت و معذب میشد، خیلی راحت برای دختر فروشنده دست تکون داد و بهش لبخند زد.

_ می خواستیم اون لباسای توی ویترین رو بخریم. امیدوارم هنوز ازشون داشته باشید.

دختر ذوق زده سری تکون داد و جثه کوچیکش به سرعت توی قسمت عقبی مغازه ناپدید شد.

Y.G Where stories live. Discover now