لان چیرن وقتی چهره ی ووشیان رو دید اهی کشید و گفت
-در اتاق رو ببند...ووشیان هم خیلی اروم و با احتیاط کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد و بعد هم جلوی لان چیرن نشست...
بعد از چند ثانیه سکوت... بلاخره ووشیان گفت
-چه کسی... این بلا رو سر زوو-جون اورده؟لان چیرن اهی کشید و گفت
-اون... خودش این بلا رو سر خودش اورده...و بعد هم سرش رو پایین انداخت و گفت
-هیچ وقت فکر نمیکردم... تا این حد بخواد پیش بره... نه باهام حرف میزنه... نه چیزی میخوره... و اگه یه چیزی... هرچی ... پیدا کنه که باهاش بتونه جون خودش رو بگیره ... بلافاصله ازش استفاده میکنه...به اطرافش اشاره کرد و گفت
-برای همینه که اینجا انقدر خالیه...ووشیان گیج گفت
-ولی... ولی من... من نمیفهمم ...هر بار که من به دیدنش اومدم... حالش خوب بود! البته... همچنان ناراحت بود ولی...لان چیرن پوزخندی زد
-تو چی میفهمی؟ البته... من شک دارم که واقعا خودت رو به نفهمیدن زده باشی!ووشیان گیج نگاهش کرد بعد هم گفت
-من... من واقعا نمیفهمم... اینجا چه خبره؟ چرا..لان چیرن با عصبانیت از بین دندون های چفت شده ش گفت
-همه ی این ها... تقصیر توعه!بعد هم نفس عمیقی کشید و با لحن محکم اما اروم گفت
-اگه تو فقط دماغت رو توی هر سوراخی نمیکردی... الان همه چیز سر جای خودش بود!ما با مرگ نیه مینگجو به عنوان یه انحراف چی قانع بودیم و جین گوانگ یائو هم به خوبی از باقی تعلیم یافته ها مراقبت میکرد و کاری به کار کسی نداشت...
برای باقی گناهان هم... یه وی ووشیان نامی برای سرزنش داشتیم! اما تو...
بعد هم ساکت شد و چند بار نفس عمیق کشید و گفت
-کاش هیچ وقت...برنمیگشتی...چشم هاش رو بست و لبخندی زد و گفت
-در اون صورت... وانگجی شاید با یه دختر با کمالات ازدواج میکرد... هیچ وقت راز های اون جین گوانگ یائو فاش نمیشد و شیچن هم...اون هم خوب بود...قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد و ولی قبل از اینکه حرفی از بین لب هاش خارج بشه ووشیان گفت
-حتی اگه منم کاری نمیکردم دیر یا زود...چیرن چشم هاش رو باز کرد و نگاه پر از حرصی بهش انداخت و گفت
-حتی اگه اینطور میشد... بازم انقدر ضربه نمیخورد...حداقل مجبور نمیشد... اونو با دست های خودش بکشه...ووشیان خواست چیزی بگه که چیرن با بلند کردن دستش جلوش رو گرفت
-حتی اگه... این اتفاق هم میفتاد... وانگجی کنارش بود تا... تا از این غم رد بشه... همونطور که شیچن کنارش بود... زمانی که غصه ی تو اونو ضعیف کرده بود...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!