ووشیان به وانگجی نگاه کرد و گفت
-با این لباس... اوممم... خیلی جذاب شدی...جلو تر رفت و دست هاش رو دور گردن وانگجی حلقه کزرد و زمزمه وار گفت
-باعث میشی که دلم بخواد همین الان... اوم...همینجا..و ناله ارومی دم گوشش کرد...
وانگجی اروم اونو عقب کشید و عرق های روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت-وی ینگ... اذیتم ...نکن...
ووشیان خنده ای کرد و گفت
-باشه باشه ... ببخشید...وانگجی اروم نفس عمیقی کشید و ووشیان بهش زل زد...
منتها نه به صورتش !وانگجی اروم سری تکون داد و گفت
-کجا رو نگاه میکنی؟ووشیان سرش رو بلند کرد و با نیشخندی گفت
-هیچی فقط میخواستم ببینم اوضاع چقدر با حرفام خراب شد!قبل از اینکه وانگجی بتونه واکنشی نشون بده هوان به طرفش دویید و پاش رو بغل کرد ...
وانگجی اروم نشست و اونو از خودش جدا کرد ...هوان گفت
-باباجی کجا میری؟ منم بیام؟وانگجی اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-این یه نشست بین روئسای قبایله... امروز و فردا رو ما میزبان هستیم پس...ووشیان حرفش رو کامل کرد و گفت
-آ-هوان هم باید پسر خوبی باشه و این دو روزو تو خونه بازی کنه...هوان به ووشیان نگاه کرد و گفت
-ولی باباشی! تو گفتی که رهبر های بقیه قوم ها هم بچه دارن و من میتونم برم باهاشون بازی کنم...ووشیان به وانگجی نگاه کرد...
حقیقت این بود که وانگجی نمیخواست هوان و مینگجو دوباره همدیگه رو ببینند!پس وانگجی اروم گفت
-توی هانشی بمون!و بعد هم بلند شد و از هانشی بیرون رفت...
هوان به ووشیان نگاه کرد و گفت
-ولی دوستای دیگه م میتونن برن بیرون و بازی کنن! منم میخوام برم...ووشیان کمی فکر کرد و گفت
-خب... اگه قول بدی به باباجی ت چیزی نگی و گیر هم نیفتی و فقط با دوستات بازی کنی و سمت بخشی که میهمان ها اونجان نری...هوان هیجان زده به ووشیان نگاه کرد...
ووشیان هم لبخندی زد و گفت
-میتونی بری و با دوستات بازی کنی... ولی یادت باشه ها! فقط توی زمین بازی میمونین و اینطرف و اونطرف نمیرین!هوان سریع گفت
-چشم!
و از هانشی بیرون دویید...ووشیان هم نفس عمیقی کشید و از بخش جاسازش دوتا بطری لبخند امپراطور برداشت و روی تختش نشست و به متکا تکیه داد بعد هم مشغول نوشیدن شد...
از روزی که هوان با اون دوتا بچه یی که تقریبا همسن و سال خودش بودن دوست شده بود و برای بازی به دیدنشون میرفت...این ساعت از روز به زمان مورد علاقه ووشیان تبدیل شده بود
یه استراحت اروم و بی دردسر بعد از یه عالم سروکله زدن با یه پسر کوچولوی کنجکاو!
#
هوان خودش رو به زمین بازی رسوند و درحالی که نفس نفس میزد گفت
-ببخشید... که دیر اومدم...بچه ای که دو سالی از هوان و بچه ی دیگه بزرگ تر بود دست به سینه نگاهش کرد و گفت
-نباید بدویی! خلاف قوانینه!پسر بچه ی کوچیک تر به طرفش رفت و از توی قمقمه ی بامبویی ای که همراهش بود به هوان اب داد و رو به بچه ی بزرگ تر گفت
-آ-یی! ... آ-هوان اینا لو میدونه! آ-هوان پسمل خوفیه!
پسر بزرگ تر چشم هاش رو چرخوند و گفت
-تو هم همینطور تاعو! دیگه داره پنج سالت میشه! باید روی حرف زدنت کار کنی! هنوز مثل بچه هایی!تاعو اروم سرش رو پایین انداخت و هوان گفت
-هی...بسه دیگه! بیاین بریم بازی کنیم! ام... بیاین ....تاعو سریع گفت
-قایم موشک!هوان سریع مخالفت کرد و گفت
-باباشی گفته که نباید از زمین بازی بریم بیرون.. چون مزاحم مهمون ها میشیم...یی فان هم تایید کرد
-اره... تازه اون بازی خیلی مسخره و بچگونه س ... بیاین چوبک بازی کنیم!هوان و تاعو سریع موافقت کردند و مشغول بازی شدند...
حسابی سرگرم بازیکردن بودند که یه دفعه صدایی از پشت سرشون گفت
-منم میتونم بازی کنم؟بچه ها به اون تازه وارد نگاه کردن...
کریس به عنوان بچه ی بزرگ تر جلو رفت و سرتا پای بچه رو برسی کرد و گفت
-تو دیگه کی هستی؟! لباسات مال قوم ما نیس...ببینم... چند سالته؟پسر جواب داد
-من چهارسالمه! از قوم نیه م! اسمم مینگجوعه!یی فان فکر کرد و گفت
-خیلخوب... بیا بازی...
بچه ها چند ساعتی رو با هم بازی کردند تا اینکه هوا تاریک شد پس هرکدوم به خونه ی خودشون برگشتندو حالا هوان عذاب وجدان داشت...
باباجی گفته بود که نباید بیرون بره و باباشیان هم گفته بود از زمین بازی بیرون نره...خب از زمین بازی نرفته بود بیرون ولی این دوست جدیدش...
یعنی اگه باباجی و باباشی ش بفهمن...دعواش میکنن؟
ولی جدا از اونا...این همبازی تازه حس خوبی میداد...
دوست داشت دوباره باهم بازی کنن...
خیلی زود...
شاید فردا؟
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!