e31

773 185 63
                                    

ووشیان به وانگجی نگاه کرد و گفت
-با این لباس... اوممم... خیلی جذاب شدی...

جلو تر رفت و دست هاش رو دور گردن وانگجی حلقه کزرد و زمزمه وار گفت
-باعث میشی که دلم بخواد همین الان... اوم...همینجا‌..

و ناله ارومی دم گوشش کرد...
وانگجی اروم اونو عقب کشید و عرق های روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت

-وی ینگ... اذیتم ...نکن...
ووشیان خنده ای کرد و گفت
-باشه باشه ... ببخشید...

وانگجی اروم نفس عمیقی کشید و ووشیان بهش زل زد...
منتها نه به صورتش !

وانگجی اروم سری تکون داد و گفت
-کجا رو نگاه میکنی؟

ووشیان سرش رو بلند کرد و با نیشخندی گفت
-هیچی فقط میخواستم ببینم اوضاع چقدر با حرفام خراب شد!

قبل از اینکه وانگجی بتونه واکنشی نشون بده هوان به طرفش دویید و پاش رو بغل کرد ...

وانگجی اروم نشست و اونو از خودش جدا کرد ...هوان گفت
-باباجی کجا میری؟ منم بیام؟

وانگجی اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-این یه نشست بین روئسای قبایله... امروز و فردا رو ما میزبان هستیم پس...

ووشیان حرفش رو کامل کرد و گفت
-آ-هوان هم باید پسر خوبی باشه و این دو روزو تو خونه بازی کنه...

هوان به ووشیان نگاه کرد و گفت
-ولی باباشی! تو گفتی که رهبر های بقیه قوم ها هم بچه دارن و من میتونم برم باهاشون بازی کنم...

ووشیان به وانگجی نگاه کرد...
حقیقت این بود که وانگجی نمیخواست هوان و مینگجو دوباره همدیگه رو ببینند!

پس وانگجی اروم گفت
-توی هانشی بمون!

و بعد هم بلند شد و از هانشی بیرون رفت...

هوان به ووشیان نگاه کرد و گفت
-ولی دوستای دیگه م میتونن برن بیرون و بازی کنن! منم میخوام برم...

ووشیان کمی فکر کرد و گفت
-خب... اگه قول بدی به باباجی ت چیزی نگی و گیر هم نیفتی و فقط با دوستات بازی کنی و سمت بخشی که میهمان ها اونجان نری...

هوان هیجان زده به ووشیان نگاه کرد...
ووشیان هم لبخندی زد و گفت
-میتونی بری و با دوستات بازی کنی... ولی یادت باشه ها! فقط توی زمین بازی میمونین و اینطرف و اونطرف نمیرین!

هوان سریع گفت
-چشم!
و از هانشی بیرون دویید...

ووشیان هم نفس عمیقی کشید و از بخش جاسازش دوتا بطری لبخند امپراطور برداشت و روی تختش نشست و به متکا تکیه داد بعد هم مشغول نوشیدن شد...

از روزی که هوان با اون دوتا بچه یی که تقریبا همسن و سال خودش بودن دوست شده بود و برای بازی به دیدنشون میرفت...این ساعت از روز به زمان مورد علاقه ووشیان تبدیل شده بود

یه استراحت اروم و بی دردسر بعد از یه عالم سروکله زدن با یه پسر کوچولوی کنجکاو!

#

هوان خودش رو به زمین بازی رسوند و درحالی که نفس نفس میزد گفت
-ببخشید... که دیر اومدم...

بچه ای که دو سالی از هوان و بچه ی دیگه بزرگ تر بود دست به سینه نگاهش کرد و گفت
-نباید بدویی! خلاف قوانینه!

پسر بچه ی کوچیک تر به طرفش رفت و از توی قمقمه ی بامبویی ای که همراهش بود به هوان اب داد و رو به بچه ی بزرگ تر گفت

-آ-یی! ... آ-هوان اینا لو میدونه! آ-هوان پسمل خوفیه!

پسر بزرگ تر چشم هاش رو چرخوند و گفت
-تو هم همینطور تاعو! دیگه داره پنج سالت میشه! باید روی حرف زدنت کار کنی! هنوز مثل بچه هایی!

تاعو اروم سرش رو پایین انداخت و هوان گفت
-هی...بسه دیگه! بیاین بریم بازی کنیم! ام... بیاین ....

تاعو سریع گفت
-قایم موشک!

هوان سریع مخالفت کرد و گفت
-باباشی گفته که نباید از زمین بازی بریم بیرون.. چون مزاحم مهمون ها میشیم...

یی فان هم تایید کرد
-اره... تازه اون بازی خیلی مسخره و بچگونه س ... بیاین چوبک بازی کنیم!

هوان و تاعو سریع موافقت کردند و مشغول بازی شدند...
حسابی سرگرم بازیکردن بودند که یه دفعه صدایی از پشت سرشون گفت
-منم میتونم بازی کنم؟

بچه ها به اون تازه وارد نگاه کردن...
کریس به عنوان بچه ی بزرگ تر جلو رفت و سرتا پای بچه رو برسی کرد و گفت
-تو دیگه کی هستی؟! لباسات مال قوم ما نیس...ببینم... چند سالته؟

پسر جواب داد
-من چهارسالمه! از قوم نیه م! اسمم مینگجوعه!

یی فان فکر کرد و گفت
-خیلخوب... بیا بازی...
بچه ها چند ساعتی رو با هم بازی کردند تا اینکه هوا تاریک شد پس هرکدوم به خونه ی خودشون برگشتند

و حالا هوان عذاب وجدان داشت...
باباجی گفته بود که نباید بیرون بره و باباشیان هم گفته بود از زمین بازی بیرون نره...

خب از زمین بازی نرفته بود بیرون ولی این دوست جدیدش...

یعنی اگه باباجی و باباشی ش بفهمن...دعواش میکنن؟
ولی جدا از اونا...

این همبازی تازه حس خوبی میداد...

دوست داشت دوباره باهم بازی کنن...

خیلی زود...
شاید فردا؟

new lifeWhere stories live. Discover now