ووشیان به رفتنشون خیره شد و لبخندی زد و گفت
-هی آ-هوان... فکر کنم این بار منم احساس وانگجی رو فهمیدم... اون بدجور عصبانی بود!هوان جوابی نداد و فقط به ووشیان خیره شد و بعد از یه مدت هم شروع به در اوردن صدا از خودش کرد...
ووشیان خندید و گفت
-اره اره...تو درست میگی...بیا برگردیم به مسافرخونه... من که دیگه حوصله ی خرید کردن ندارم...و به طرف مسافرخونه برگشت و توی مسیر تمام حواسش به این بود که اون پیرزن رو پیدا کنه و باهاش یه صحبت جدی برای کمک به اون دزدای عوضی داشته باشه اما خب...
اونو پیداش نکرد...
#
وانگجی همونطور که اون دو نفر رو دنبال خودش میکشید با لباس هایی که ووشیان براش خریده بود وارد اقامتگاه عموش شد و بعد اونها رو داخل انداخت و گفت
-عمو... این دو نفر خائن هستند... لطفا بهشون رسیدگی کنید..چیرن بهت زده به وانگجی زل زده بود... بعد از مدتی بلاخره گفت
-اون...اون...لباس..وانگجی تعظیمی کرد و گفت
-من بلافاصله بعد از عوض کردن لباسم برمیگردم عمو...
و بعد بیرون رفت و بلافاصله خودش رو به چینگشی رسوند...وقتی که برگشت...
عموش بدجور توی فکر بود و هیچ خبری هم از اون دونفر نبود...وانگجی اخمی کرد...
یعنی عموش اونها رو به همین راحتی ول کرده بود که برن؟!جلو رفت و پرسید
-عمو اون دو نفر...چیرن اهی کشید
-اونها رو به زندان فرستادم... پیش همدست هاشون...
وانگجی نفس راحتی کشید و پرسید
-شما میدونستید؟چیرن اهی کشید و اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-کاش نمیدونستم...واقعا دوره ی بدی شده ...ادم نمیدونه به کی باید اعتماد کنه...و قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد..
وانگجی نمیتونست بیش تر از این شوکه بشه..
تمام طول زندگیش... وانگجی هیچ وقت... هیچ وقت ندیده بود که عموش گریه کنه...نه فقط عموش... هیچ وقت گریه ی هیچ بزرگسالی رو ندیده بود...
اوه البته... بجز بانوان...حتی در مراسم های تشیح هم بجز بانوان معمولا کسی گریه نمیکرد...
و حالا ...
اروم و کاملا نا خود اگاه جلوی عموش نشست...
پرسید
-عمو... چرا...چیرن نگاهش کرد و لبخند غمگینی زد و گفت
-همه ش تقصیر منه.... تمام این مدت... با مقصر دونستن تو و اون وی ووشیان... قصد داشتم درد این گناهو... سنگینی بارش رو از روی دوش خودم کم کنم... ولی ...فایده ای نداره... از همه بیشتر تقصیر خودمه... من هیچ وقت به حرف هیچ کس گوش نمیدم... حتی وقتایی که میخوام گوش بدم... نمیدونم چرا...شاید چون هیچ وقت کسی به من گوش نمیداد ؟ هرچی که هست... از مقصر بودنم کم نمیکنه...
وانگجی گیج پرسید
درمورد چی حرف میزنید عمو؟چیرن چند دقیقه ای نگاهش کرد و بعد سری تکون داد و گفت
-هیچی... هیچی... فراموشش کن اینها فقط چرت و پرت های یه پیرمرده..و بعد دوباره سری تکون داد و گفت
-بگذریم... قصد داری با این خائنین چی کار کنی؟وانگجی اروم جواب داد
-نمیدونم... اگه به خواستن باشه... دوست دارم که تکه تکه شون کنم ولی... این خلاف قوانینه... حتی مجرمان هم بعد از اعدام باید مراسم ابرومندانه ای داشته باشند...ولی من فکر نمیکنم اینها لایقش باشند!چیرن سری به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت
-ما نمیتونیم اونها رو اونطور که تو میخوای و ارومت میکنه اعدام کنیم... پس چطوره اینو به یه نفر دیگه بسپاریم؟ ما اونها رو به قوم دیگه ای تبعید میکنیم... رهبر اون قوم کسی هست که تصمیم میگیره با همچین خائنینی چطور رفتار کنه..وانگجی اروم تشکری کرد و گفت
-من... میرم که تبعید نامه هاشون رو اماده کنم...لان چیرن پرسید
-تصمیم گرفتی که اونها رو کجا بفرستی؟
وانگجی جواب داد
-بله... رهبر قوم جیانگ ... به هیچ وجه اسون از همچین خائنینی نمیگذره...پس اونها رو به یونمنگ جیانگ میفرستم...چیرن لبخندی زد و گفت
-باشه... اما بعدش برگرد... دوست دارم باهات حرف بزنم... این بار... قصد دارم به حرف هات گوش بدم اما اول... ازت میخوام به این حرف هایی که هیچ وقت شنیده نشدن گوش بدی... باشه؟وانگجی گیج جواب داد
-حتما عمو...
و بعد از اینکه تعظیمی کرد بیرون رفت و به طرف هانشی راه افتاد...نمیخواست حتی یه لحظه هم وقت رو هدر بده...
از طرفی هم خیلی دوست داشت که بفهمه عموش چی میخواد بگه...این حرف های گفته نشده...
به نظر مهم می اومدند...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!