وانگجی و ووشیان بعد از یه عالم مشورت... تصمیم به امتحان توانایی هوان توی یاداوری زندگی گذشته ش گرفتند...
پس وانگجی چیز هایی که احساس میکرد هوان ممکنه چیزی درباره شون بدونه رو پیدا کرد و روز بعد با خودش به هانشی اورد...
چیز هایی مثل شمشیر و فلوت برادرش... یه تعداد تومار نقاشی شده... و تعدادی کتاب...
هوان کتاب ها رو کاملا به یاد داشت و میتونست اونها رو بخونه بجز اشتباهات کوچولو توی تلفظ بخونه... و حتی اگه وانگجی ازش درباره اون کتاب سوالی میپرسید اونها رو به راحتی جواب میداد
نقاشی هایی رو هم که خودش کشیده بود رو به یاد نمی اورد اما اگه ارش میخواستند که دوباره اونها رو بکشه به سادگی میتونست انجامش بده....
و درمورد فلوت و شمشیرش...
هیچ چیزی ازشون به یاد نداشت...
که این...
خب یه جورایی خوب بود...وانگجی تصمیم گرفت اخرین چیزی که همراه خودش اورده بود رو هم امتحان کنه...
پس تومار اخر رو اروم باز کرد...
ووشیان نگاهی به نقاشی روی تومار انداخت و خیلی اروم به وانگجی نگاه کرد...این نقاشی پرتره ی منگ یائو بود...
اروم اب دهنش رو قورت داد...
اگه هوان اونو میشناخت چی؟وانگجی هم دقیقا به همون چیزی که ووشیان بهش فکر میکرد ، فکر میکرد ...
اگه هوان این شخص رو به یاد داشته باشه... احتمال داره هنوز هم اون احساسات بد رو داشته باشه...
اروم پرسید
-هوان..این شخص رو میشناسی؟هوان به نقاشی نگاه کرد و بعد از چند دقیقه اروم به وانگجی نگاه کرد و گفت
-نه باباجی! کی هشت؟وانگجی و ووشیان هردو نفس راحتی کشیدند و وانگجی تومار رو جمع کرد و ووشیان هم هوان رو بغل کرد و گفت
-مهم نیست ...بهش فکر نکن...برو...برو به بازیت برس...تقریبا وقت خوابه!هوان هم سریع ازجاش بلند شد و به طرف اسباب بازی هاش که روی زمین افتاده بودند رفت و بازی کردن باهاشون رو از سر گرفت...
ووشیان به وانگجی نگاه کرد و لبخندی زد و گفت
-واقعا... خوشحالم...وانگجی هم تایید کرد
-هوم... اگه یادش بود... نمیدونم اوضاع از این به بعد چطور پیش میرفت... ولی حالا... خیالم راحته که در امانه...ووشیان اره ی ارومی گفت و پرسید
-راستی وانگجی...فکر میکردم دیگه پرتره ای ازش وجود نداشته باشه...وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-فقط این... که یه ابزار اموزشه...قبلا به بچه های زیر هفت سال (نو اموز ها) نشون داده میشد تا رهبر قوم جین رو بشناسن...ووشیان سری تکون داد ...منطقی بود... اونم توی زمان بچگی از این تومار ها دیده بود
بعد از چند دقیقه گفت
-راستی لان ژان... از دیشب که فهمیدیم آ-هوان توانایی های بالا تر از سن خودش داره... قصد داری درباره ش به عموت بگی؟وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-اگه عمو درباره این تواناییش بدونه... بلافاصله اونو تعلیم میده و شروع میکنه به یاد دادن کتاب های سطح بالا و دادن تکالیف سنگین بهش...اینطوری اون تمام وقتش رو درگیر میشه...ووشیان اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-خوشحالم که همچین قصدی نداری... منم از همین چیز ها میترسیدم... که کودکیش رو از دست بده...وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-راستی وی ینگ... گفتی قصد داری به یونمنگ بری...ووشیان اهی کشید و گفت
-اره ولی خب با وجود تکالیفی که لان چیرن بهم داده... بعید میدونم حالا حالا ها بتونم برم... مگر اینکه...و به هوان نگاه کرد و لبخندی زد...
وانگجی اهی کشید...بعد گفت
-خودت گفتی که نباید به عمو درباره ش چیزی بگیم وگرنه ازش سو استفاده میشه حالا...ووشیان سریع گفت
-هی هی! من که حرفی نزدم! فقط یه کمک کوچولو میتونه درکنار بازی هاش انجام بده...وانگجی سری تکون داد...
مخالفت با ووشیان بی فایده بود...همون موقع صدای زنگی شنیده شد...
قبل از وانگجی ووشیان گفت
-ساعت نه عه و وقت خواب! و البته... قبلش یه چیز دیگه...و اروم خندید...
وانگجی هم لبخندی زد...ووشیان به طرف هوان رفت و گفت
-هی آ-هوان...بدو اسباب بازیاتو جمع کنیم که وقت خوابه!نباید دیر کنیم! اگه دیر بخوابی باباشی و بابا جی خیلی ناراحت میشن...وانگجی با شنیدن این حرف ووشیان نتونست جلوی خنده ش رو بگیره و اروم و بی صدا شروع به خندیدن کرد...
که البته از چشم ووشیان دور نموند...
ووشیان هم خنده ی ارومی کرد و به هوان که اسباب بازی هاش رو توی قفصه میذاشت نگاه کرد و گفت
-خیلی خوبه حالا بیا بخوابیم!
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!