e4

1.2K 275 128
                                    

وانگجی به لان چیرن نگاه کرد...

چیرن اهی کشید و گفت
-اگه نمیخوای حرفی بزنی... من میخوام برم بخوابم...

وانگجی سریع گفت
-عمو... وی ینگ هم...اینو ...برادر رو دیده بود؟ در مورد همین باهاش حرف زده بودید؟ برای همین...

لان چیرن با عصبانیت نگاهش کرد و گفت
-وی ینگ وی ینگ! این تنها چیزیه که برات مهمه نه؟!

وانگجی لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما نتونست اروم اونها رو بست

لان چیرن با دیدن واکنشش خنده ی عصبی ای کرد و گفت
-اره... به وی ینگ عزیزت گفتم که چقدر ازش متنفرم! گفتم که اون مقصر تمام اتفاقاتیه که برای برادرزاده م افتاده‌... بهش گفتم که ارزو میکردم هیچ وقت به این زندگی برنمیگشت چون با حظورش فقط بقیه رو ازار میده!

وانگجی ناباور گفت
-عمو!

لان چیرن پوزخندی زد و سری تکون داد
-اشتباه نمیکنم مگه نه؟ فقط بهش فکر کن... اگه اون هیچ وقت سروکله ش پیدا نشده بود هیچ کدوم از این اتفاقات میفتاد؟!

وانگجی ناباور گفت
-عمو... این.. من...نمیفهمم...شما دارین میگین ترجیه میدادین حقیقت هیچ وقت برملا نشه؟

لان چیرن اهی کشید و گفت
-بعصی از حقایق... همون بهتره برملا نشن... اگه قراره همچین نتیجه ای داشته باشن... همون بهتر که هیچ وقت...

وانگجی بلند گفت
-عمو!

لان چیرن سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت
-همه ش...تقصیر اون وی ووشیانه...

وانگجی میخواست مخالفت کنه اما قبل از اون شخص دیگه ای با لان چیرن مخالفت کرد
-تقصیر ارباب وی نیست...

لان چیرن و وانگجی به شیچن که جلوی در ایستاده بود نگاه کردند...
شیچن اروم از پله های عمارت پایین اومد و گفت
-همه ش... تقصیر منه...

جلوی وانگجی و چیرن ایستاد و با لبخند کمرنگی ادامه داد
-همه ی اینا تقصیر منه... من کسی بودم که به منگ یاعو اعتماد کردم...

من کسی بودم که نوای روشن بینی رو یادش دادم... من کسی بودم که بهش فرصت دادم تا مینگجو رو بکشه... من کسی بودم که با وجود اینکه میدونستم یه جای کارش مشکل داره بازم... بازم بی چون و چرا بهش اعتماد داشتم...

لان چیرن جلو رفت و دستش رو روی شونه های شیچن گذاشت و گفت
-این حرفا چیه که...

شیچن عقب رفت و خودشو از دست لان چیرن نجات داد و گفت
-حقیقته دیگه... دارم راستش رو میگم... همه ی این چیزایی که گفتید تقصیر منه عمو نه ارباب وی.. حتی این که الان دارین دعوا میکنین هم تقصیر منه مگه نه؟

بعد هم سری تکون داد و گفت
-عمو... لطفا برگردین به اقامتگاه خودتون...

و بعد به وانگجی نگاه کرد و گفت
-وانگجی.. تو هم بهتره بری و از دل ارباب وی دربیاری‌.. به جای منم ازش عذر خواهی کن...

new lifeWhere stories live. Discover now