e13

993 223 68
                                    

چیرن نفس عمیقی کشید و اروم در هانشی رو باز کرد...

حالا که وانگجی برای یه مدتی از گوسو رفته و قرار هم نیست ازدواج کنه همه دارن سعی میکنن قضیه مراسم ازدواج رو فراموش کنن و برای مراسم اصلی اماده بشن...

و چیرن...کسی بود که قرار بود هانشی رو برای اقامت رهبر قوم جدید حاظر کنه...

اما واقعا نمیتونست به چیزی دست بزنه...

میدونست که وانگجی قطعا قبول نمیکنه که به اینجا برای زندگی بیاد اما ...

در هرحال... اینجا اقامتگاه رهبر خاندانه پس...
باید اماده بشه...

به دو نفر همراهش اشاره کرد تا کارشون رو شروع کنند و خودش هم به اتاق خواب شیچن رفت...

هنوز ظرف دارو ها روی میز کنار تخت قرار داشتند...
طبیعی هم بود...

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و توی این دوماه هم...
هیچ کس نمیتونست خودشو قانع کنه که به اینجا بیاد...

چیرن به طرف اون ظرف ها رفت...
ولی یه چیزی به نظرش عجیب اومد...

تمام این مدت که خودش شخصا کنار شیچن میموند و بهش دارو میداد مطمعن بود که دوتا ظرف بیشتر نیست...

پس این سومی دیگه چیه؟

یعنی این ظرف همون سمه؟
ولی...

این چه معنی ای میده؟
برای چی اینجاست؟!

سینی دارو ها رو برداشت و به دوتا شاگرد گفت که به کارشون ادامه بدن...

خودش هم به طرف درمانگاه مقر ابر راه افتاد
پزشک باید راجب این ظرف سوم که کاملا مشخصه مال درمانگاهه توضیح میداد...

#

وانگجی صبح زود تر از ووشیان بیدار شد و برای یک ساعت کامل بدون اینکه از جاش تکون بخوره به ووشیان خیره شد و به چهره ی غرق خوابش نگاه کرد...

خیلی دلش برای دیدن این منظره تنگ شده بود...

بابت از دست دادن حس چشایی ووشیان خودش رو مقصر میدونست...

از این به بعد بیشتر مراقبش میبود...
نمیذاشت دیگه اسیب ببینه...
به هیچ وجه!

بعد هم ازجاش بلند شد و بعد از گرفتن صبحانه و اوردنش به اتاق کمی ذهنش رو اروم کرد و کمی بعد... زمانی که احتمال میداد اون خانم بیدار شده باشه با طبقه ی پایین رفت تا برادرش رو ازش تحویل بگیره‌‌‌...

اون زن با دیدن وانگجی گفت
-انگار اون رفته!

وانگجی گیج نگاهش کرد که اون زن با اخم بزرگی روی صورتش گفت
-اگه قصد دارید باز هم اینجا اقامت داشته باشید لطفا هیچ فاحشه ای رو به اینجا نیارین!

بجز اینکه برای اعتبار اینجا خوب نیست... برای این بچه هم خوب نیست که همچین چیز هایی بشنوه! دوستتون که پدرشه باید رعایت این چیز ها رو بکنه! لطفا بهش تذکر بدید!

وانگجی اروم لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما از اونجایی که چیزی به ذهنش نمیرسید اون رو اروم بست...

اون زن ادامه داد
-به علاوه! این بچه دیشب حسابی به خاطر درد دستش اذیت شد! کدوم ادم سنگدلی همچین بلایی سرش اورده؟!

و همون موقع چشمش به زخم ری دست وانگجی افتاد و گفت
-انگار... درگیر راهزن ها شدید! درسته؟

وانگجی جوابی نداد فقط پرسید
-میتونم...ببرمش؟

زن سری تکون داد و داخل اتاقش رفت و کمی بعد با بچه ی توی بغلش برگشت و گفت
-تازه شیر خورده... تا چند ساعت دیگه سیره...

وانگجی بچه رو از بغلش گرفت و تشکری کرد و همونطور که به طرف اتاقش میرفت فکر کرد این دیگه چی بود...

#

وقتی که وانگجی همراه برادرش وارد اتاق شد ووشیان بیدار بود و صبحانه میخورد با دیدن وانگجی لبخندی زد
-صبح بخیر لان ژان...

وانگجی‌ کنارش نشست ... ووشیان لبخندی زد و درحالی که صورت بچه ی توی بغل وانگجی رو نوازش میکرد گفت
-صبح بخیر آ-هوان...

هوان نگهش کرد و دستش رو گرفت و انگشت ووشیانو توی دهنش گذاشت...

ووشیان خندید و گفت
-خب... اینم یه نوع صبح بخیر گفتنه...

وانگجی هم هوم ارومی گفت و سر برادرش رو بوسید...
و رو به ووشیان گفت
-نمیخوای حمام کنی؟

ووشیان اهی کشید
-میخواستم... ولی گشنم بود... بیا بعد از غذا با هم بریم...

وانگجی اروم سری تکون داد و ووشیان هم نیشخندی زد و گفت
-مچتو گرفتم! میدونستم تو هم حموم نکردی!

وانگجی اهی کشید و خواست چیزی بگه که حواسش به کشیده شدن سربندش پرت شد...

ووشیان با دیدن هوان که تلاش میکرد سربند وانگجی رو بخوره بلند خندید و گفت

-وای خیلی جالبههه! داره سعی میکنه سربندتو بخوره شیکمو! آ... راستی لان ژان ! اولین باری که من سربندتو کشیدم میخواستی سر به تن من نباشه‌... خب حالا چی؟

وانگجی اروم سربندش رو از دست هوان در اورد و گفت
-اون یه بچه س وی ینگ... اون نمیدونه که معنی این کار چیه....

ووشیان شونه ای بالا انداخت
-خب منم معنی پشتش رو نمیدونستم! ولی خب حالا...

وانگجی نذاشت ووشیان حرفش رو تموم کنه...
یه تکه از صبحانه رو با چوب غذا خوری برداشت و توی دهن ووشیان گذاشت و گفت
-موقع غذا خوردن صحبت نکن!

new lifeWhere stories live. Discover now