هوان وقتی وارد اتاق شد ووشیان به طرفش اومد و پرسید
-چرا انقدر دیر کردی؟ اگه باباجی ت میومد که لو میرفتیم...
هوان اروم جواب داد
-ببخشید...اخه...یه دوست جدید امروز اومده بود...بازی میکردیم... یه جورایی حواسم پرت شد...ووشیان با خودش فکر کرد
"بچه ی جدید؟"
اما اهمیت نداد ...به طرف میزش برگشت و گفت
-آ-هوان...برو دست و صورتت رو بشور و لباس هاتم عوض کن...هوان لبخند بزرگی زد و از هانشی بیرون رفت تا دست و صورتش رو بشوره...
وقتی برگشت ووشیان پشت میز چایخوری نشسته بود و داشت از اون مایعی که همیشه برای هوان جالب بود که چیه توی لیوان میریخت..
الانم که باباجی ش هنوز نیومده بود پس...
شاید بلاخره میتونست بفهمه اون مایع چیه...برای همین جلوی ووشیان نشست و گفت
-باباشی...ووشیان نگاهش کرد
هوان هم سریع گفت
-میشه به منم از اون شربتا بدی؟ووشیان به لیوان لبخند امپراطورش نگاه کرد و گفت
-حتما...فقط این تموم شده..بزار برم برات از بیرون بیارم...و بلند شد و کمی اب توی لیوانی برای هوان ریخت و برگشت و اونو روی میز گذاشت...
هوان سریع لیوان رو برداشت و توی دستش گرفت
همون موقع بود که وانگجی وارد شدووشیان همونطور که نشسته بود برای وانگجی دست تکون داد اما هوان ازجاش بلند شد و بهش ادای احترام کرد و بعد نشست...
وانگجی با دیدن لیوانا و کوزه لبخند امپراطور پرسید
-دارین ...چی کار میکنین؟
هوان لیوانی رو برداشت و گفت
-باباشی اجازه داد از این شربته بخورم...وانگجی نگاهش کرد و ووشیان هم لب زد
-فقط ابه!وانگجی هم کنار ووشیان نشست و سری تکون داد...
ووشیان با خنده گفت
-خب ..چرا نمیخوری آ-هوان؟هوان به ظرفش نگاه کرد بعد اونو یه نفس سر کشید و گیج به ووشیان نگاه کرد...
ووشیان هم خندید و لیوان خودش رو خورد...
اما بلافاصله اونو بیرون تف کرد
-این... چرا...
حرفش رو کامل نکرد چون همون موقع سر هوان روی میز افتاد(خوابش برد)وانگجی خودش رو بهش رسوند و اونو توی بغلش گرفت و بعد به ووشیان نگاه کرد و بهت زده گفت
-وی ینگ!ووشیان تک خنده ای کرد و گفت
-انگار... گند زدم... آ-هوان لیوان منو برداشته بود!ولی خب... عوضش فهمیدم اونم مثل خودته!وانگجی چیزی نگفت فقط هوان رو روی تختش خوابوند و کنار تختش نشست...
ووشیان هم به طرفش رفت و اروم گفت
-ببخشید...باید دقت میکردم...وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و لبخند کوچیکی بهش زد...
ووشیان توی بغلش نشست و اروم گفت
-امروز چه خبر بود؟وانگجی اروم اهی کشید و گفت
-چیز خاصی مطرح نشد... همون چیزای همیشگی... فقط اینکه هوایسانگ روی خراب کردن برج های دیدبانی اصرار داشت...ووشیان اهی کشید
-اون از هرچیزی که به منگ یاعو ربط داره نفرت داره...
وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-برج های دیدبانی تا به حال سود های زیادی رسوندند... پس این درخواستو هیچ کس موافقت نکرد...ووشیان اروم سری تکون داد و گفت
-امیدوارم نخواد بابت این هم یه نقشه شیطانی بریزه...
وانگجی هم ارومی گفت و لب هاش رو روی لب های ووشیان گذاشتووشیان هم وانگجی رو بغل کرد و بوسه رو ادامه داد...
چند دقیقه ی بعد...وقتی اونها از هم جدا شدند چیزی دیدند که باعث شد خشکشون بزنه...
هوان روی تختش نشسته بود و بهشون نگاه میکرد...
ووشیان بلاخره به خودش جرئت داد و گفت
-ام...آ-هوان...ولی هوان اخمی کرد و گفت
-بابا های بد!
بعد هم از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و یه گوشه نشست و شروع به گریه کرد...ووشیان و وانگجی عملا به طرفش روییدند و ووشیان سعی کرد ارومش کنه
گفت
-آ-هوان؟ چی شده؟ چرا ناراحتی؟هوان نگاهش کرد و با گریه گفت
-بابا های بد! فقط همدیگه رو بوس میکنیییین! اصلاااا هم آ-هوان رو بوس نمیکنین!!!ووشیان بعد از شنیدن این حرف نتونست نخنده... بعد از یکم خنده ی بی صدا اروم بلند شد و هوان رو تو بغلش نشوند و گفت
-پس... آ-هوان هم دلش بوس میخواد؟ هوم؟ چند تا؟هوان سریع گفت
-یه عالمههه ... با یه عالمههه هم بغللل....ووشیان بعد از این حرف هوان رو توی بغل خودش فشار داد و مشغول بوسیدن گونه ش و سرش شد...
هوان هم دست از گریه برداشته بود و اروم میخندید...ولی بعد از یه مدتی گفت
-باباجی...ووشیان سریع به وانگجی نگاه کرد و گفت
-زودباش لان زان! پسرکوچولوت میخواد بیای و بغلش کنی! نمیای؟وانگجی نگاهشون کرد و چرا ی ارومی گفت و بعد هم هوان رو تو بغلش گرفت و بوسیدش...
هوان راضی نشده بود اما از بغل وانگجی بیرون اومد و به طرف تخت وانگجی و ووشیان دویید و روش خوابید...
ووشیان لبخندی زد-پسرمون میخواد پیش ما بخوابه! بیا بریم لان ژان...
وانگجی هوم ارومی گفت و دنبال ووشیان راه افتاد
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!