e32

754 189 50
                                    

هوان وقتی وارد اتاق شد ووشیان به طرفش اومد و پرسید

-چرا انقدر دیر کردی؟ اگه باباجی ت میومد که لو میرفتیم...

هوان اروم جواب داد
-ببخشید...اخه...یه دوست جدید امروز اومده بود...بازی میکردیم... یه جورایی حواسم پرت شد...

ووشیان با خودش فکر کرد
"بچه ی جدید؟"
اما اهمیت نداد ...

به طرف میزش برگشت و گفت
-آ-هوان...برو دست و صورتت رو بشور و لباس هاتم عوض کن...

هوان لبخند بزرگی زد و از هانشی بیرون رفت تا دست و صورتش رو بشوره...

وقتی برگشت ووشیان پشت میز چایخوری نشسته بود و داشت از اون مایعی که همیشه برای هوان جالب بود که چیه توی لیوان میریخت‌..

الانم که باباجی ش هنوز نیومده بود پس‌...
شاید بلاخره میتونست بفهمه اون مایع چیه...

برای همین جلوی ووشیان نشست و گفت
-باباشی...

ووشیان نگاهش کرد
هوان هم سریع گفت
-میشه به منم از اون شربتا بدی؟

ووشیان به لیوان لبخند امپراطورش نگاه کرد و گفت
-حتما...فقط این تموم شده..بزار برم برات از بیرون بیارم...

و بلند شد و کمی اب توی لیوانی برای هوان ریخت و برگشت و اونو روی میز گذاشت...

هوان سریع لیوان رو برداشت و توی دستش گرفت
همون موقع بود که وانگجی وارد شد

ووشیان همونطور که نشسته بود برای وانگجی دست تکون داد اما هوان ازجاش بلند شد و بهش ادای احترام کرد و بعد نشست...

وانگجی با دیدن لیوانا و کوزه لبخند امپراطور پرسید
-دارین ...چی کار میکنین؟
هوان لیوانی رو برداشت و گفت
-باباشی اجازه داد از این شربته بخورم...

وانگجی نگاهش کرد و ووشیان هم لب زد
-فقط ابه!

وانگجی هم کنار ووشیان نشست و سری تکون داد...
ووشیان با خنده گفت
-خب ..‌چرا نمیخوری آ-هوان؟

هوان به ظرفش نگاه کرد بعد اونو یه نفس سر کشید و گیج به ووشیان نگاه کرد...

ووشیان هم خندید و لیوان خودش رو خورد...
اما بلافاصله اونو بیرون تف کرد
-این‌... چرا...
حرفش رو کامل نکرد چون همون موقع سر هوان روی میز افتاد(خوابش برد)

وانگجی خودش رو بهش رسوند و اونو توی بغلش گرفت و بعد به ووشیان نگاه کرد و بهت زده گفت
-وی ینگ!

ووشیان تک خنده ای کرد و گفت
-انگار... گند زدم... آ-هوان لیوان منو برداشته بود!ولی خب... عوضش فهمیدم اونم مثل خودته!

وانگجی چیزی نگفت فقط هوان رو روی تختش خوابوند و کنار تختش نشست...
ووشیان هم به طرفش رفت و اروم گفت
-ببخشید...باید دقت میکردم...

وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و لبخند کوچیکی بهش زد...
ووشیان توی بغلش نشست و اروم گفت
-امروز چه خبر بود؟

وانگجی اروم اهی کشید و گفت
-چیز خاصی مطرح نشد... همون چیزای همیشگی... فقط اینکه هوایسانگ روی خراب کردن برج های دیدبانی اصرار داشت...

ووشیان اهی کشید
-اون از هرچیزی که به منگ یاعو ربط داره نفرت داره...
وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-برج های دیدبانی تا به حال سود های زیادی رسوندند... پس این درخواستو هیچ کس موافقت نکرد...

ووشیان اروم سری تکون داد و گفت
-امیدوارم نخواد بابت این هم یه نقشه شیطانی بریزه‌...
وانگجی هم ارومی گفت و لب هاش رو روی لب های ووشیان گذاشت

ووشیان هم وانگجی رو بغل کرد و بوسه رو ادامه داد...
چند دقیقه ی بعد...

وقتی اونها از هم جدا شدند چیزی دیدند که باعث شد خشکشون بزنه...

هوان روی تختش نشسته بود و بهشون نگاه میکرد...
ووشیان بلاخره به خودش جرئت داد و گفت
-ام...آ-هوان...

ولی هوان اخمی کرد و گفت
-بابا های بد!
بعد هم از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و یه گوشه نشست و شروع به گریه کرد...

ووشیان و وانگجی عملا به طرفش روییدند و ووشیان سعی کرد ارومش کنه
گفت
-آ-هوان؟ چی شده؟ چرا ناراحتی؟

هوان نگاهش کرد و با گریه گفت
-بابا های بد! فقط همدیگه رو بوس میکنیییین! اصلاااا هم آ-هوان رو بوس نمیکنین!!!

ووشیان بعد از شنیدن این حرف نتونست نخنده... بعد از یکم خنده ی بی صدا اروم بلند شد و هوان رو تو بغلش نشوند و گفت
-پس... آ-هوان هم دلش بوس میخواد؟ هوم؟ چند تا؟

هوان  سریع گفت
-یه عالمههه ... با یه عالمههه هم بغللل....

ووشیان بعد از این حرف هوان رو توی بغل خودش فشار داد و مشغول بوسیدن گونه ش و سرش شد...
هوان هم دست از گریه برداشته بود و اروم میخندید‌‌‌...

ولی بعد از یه مدتی گفت
-باباجی...

ووشیان سریع به وانگجی نگاه کرد و گفت
-زودباش لان زان! پسرکوچولوت میخواد بیای و بغلش کنی! نمیای؟

وانگجی نگاهشون کرد و چرا ی ارومی گفت و بعد هم هوان رو تو بغلش گرفت و بوسیدش...

هوان راضی نشده بود اما از بغل وانگجی بیرون اومد و به طرف تخت وانگجی و ووشیان دویید و روش خوابید...
ووشیان لبخندی زد

-پسرمون میخواد پیش ما بخوابه! بیا بریم لان ژان...
وانگجی هوم ارومی گفت و دنبال ووشیان راه افتاد

new lifeWhere stories live. Discover now