e26

804 193 44
                                    

وانگجی بالای سر ووشیان نشسته بود و تلاش میکرد با دادن انرژی روحانی بهش کمک کنه تا زودتر بیدار بشه...

امیدوار بود این بار اسیب جدی ای ندیده باشه‌...

خیلی نگران بود...
و از هوایسانگ هم واقعا عصبانی بود...

نمیدونست چه قراری با هم داشتند اما هوایسانگ حق نداشت زندگی ووشیان رو به خطر بندازه تا برادرش رو به زندگی برگردونه...

اون یه عوضی خودخواه بود...
توی همین فکر ها بود که هوان از خواب بیدار شد پس از جاش بلند شد و به طرفش رفت تا ارومش کنه‌...

وقتی بلاخره هوان دست از گریه برداشت وانگجی اونو روی تخت کنار ووشیان نشوند تا بتونه به انرژی دادن به ووشیان ادامه بده...

هوان هم بی خبر از همه جا درحال بازی با موهای ووشیان شده بود...

هوان درحال بازی بود و یکدفعه  تصادفا موهای ووشیان رو خیلی محکم کشید ...

صورت ووشیان کمی جمع شد و ناله ای توی خواب کرد و موهاش رو از دست هوان ازاد کرد و به زور گفت
-هی بچه مگه موهای من اسباب بازیتن؟

وانگجی هیجان زده از جاش بلند شد و گفت
-وی ینگ! تو بیدار شدی!

ووشیان سری تکون داد و چند باری پلک زد و پرسید
-چند وقته که خوابم؟
وانگجی اروم جواب داد
-تقریبا یه روز...

ووشیان هومی گفت و لبه ی تخت رو گرفت و گفت
-اه ...لان ژان میدونم احتمالا دیروقته... ولی میشه چند تا شمع روشن کنی؟ اینجا خیلی تاریکه...

وانگجی جا خورد...
الان وسط روز بود...
اما خیلی زود متوجه شد که چه خبره...

اروم دست ووشیان رو گرفت و گفت
-وی ینگ...الان شب نیست...

ووشیان برای چند دقیقه ای گیج شد اما خیلی زود متوجه شد که چه خبره‌...

انگار اینبار بهای این تلسم...
بیناییش بود...

#

ووشیان اهی کشید و سری تکون داد...

وانگجی فعلا بیرون رفته بود و هوان هم احتمالا همین جا کنار دستش نشسته و با اسباب بازیاش بازی میکنه...

وانگجی قرار بود فقط چند ثانیه نباشه مگه نه؟
پس مشکلی نیست...

اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه یه زنگوله گردن این کوچولوی شیطون ببندن...

چون الان نمیتونست با لمس کردن اطرافش پیداش کنه...

پس صداش زد
- آ-هوان؟ کجایی؟
هیچ صدایی نمی اومد...
نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد...

و بعد تلاش کرد با احساس انرژی اون بچه پیداش کنه...
و کرد...

خب خیلی اونور تر نبود...
احتملا طرف میز...
میز که خطری نداره..

قوری و فنجان های چای خالیه...

تو همین فکر ها بود که صدای گریه و جیغش بلند شد...
ووشیان از جاش بلند شد و کورمال کورمال به طرفش رفت و بغلش کرد و اروم سرش رو که احتمال میداد صدمه دیده رو نوازش کرد...

-شش... آ-هوان چیزی نیست... گریه نکن...الان میزه رو دعواش میکنم باشه؟ اروم ... اروم...

و هوان رو توی بغلش تکون داد...
همون موقع وانگجی در رو باز کرد و وارد شد...

با دیدن وضعیتی که ووشیان و هوان توش بودن با عجله سینی غذا رو روی میز رها کرد و کنارشون نشست و هوان رو از بغل ووشیان گرفت

ووشیان پرسید
-چی شده؟ من فقط صدای گریه ش رو شنیدم...

وانگجی اروم با دستمال خون روی پیشونی هوان رو پاک کرد و گفت
-چیزی نیست وی ینگ... نگران نباش... احتمالا یکم دردش اومده...

ووشیان مضطرب لبخندی زد و گفت
-اوه... خب پس... نگران بودم بدجوری زخمی شده باشه...‌معذرت میخوام وانگجی...

هوان همچنان گریه میکرد پس وانگجی گفت
-من میبرمش بیرون تا یکم حواسش پرت شه... احتمالا هنوز به خاطر درد ناراحته...

و دستمال رو محکم تر روی پیشونیش فشار داد
ووشیان لبخندی زد
-ای ای آ-هوان شیطون... ببرش وانگجی ولی این کوچولو قراره یه جنگجو بشه... یه ضربه کوچولو که چیزی نیست...

وانگجی هومی گفت و گفت
-غذا روی میزه... ام... بدون ما شروع کن...
و با عجله بیرون رفت و به طرف بهداری دویید...

ووشیان نفسش رو فوت کرد...
کوچولوی شیطون...
خوب بلده از یه ضربه کوچولو چطوری استفاده کنه...

با دستاش سینی رو لمس کرد و با احتیاط اونو به طرف خودش کشید...

با لمس ظرف ها خیلی راحت غذای خودش رو پیدا کرد و مشغول خوردن شد...

البته یکم سخت بود و اکثر قاشق ها به دهنش نمیرسید و مطمعن بود یه گند کاری حسابی بار اورده اما به غذا خوردن ادامه داد و همزمان فکر کرد چرا وانگجی نمیاد؟

یعنی پرت کر ن هواس اون بچه از این صحنه انقدر طول داشت؟

اهی کشید...
این نا بینا بودن هم حسابی دردسر داشت...

new lifeWhere stories live. Discover now