e17

883 197 71
                                    

ووشیان کنار اون زن ایستاد و گفت
-لان ژان... این خانم مین چینگ هستند... و خب... میتونن که با ما به عنوان دایه ی آ-هوان به گوسو برگردند...

وانگجی اروم سری تکون داد و به اون دختر ادای احترام کرد
-ممنونم... خانم... این واقعا کمک بزرگیه...

مین چینگ هم متقابلا احترامی گذاشت و گفت
-من واقعا کاری نمیکنم...

و لبخندی زد...بعد از چند دقیقه پرسید
-چه زمانی... میخوایم که بریم؟
قبل از وانگجی ووشیان جواب داد
-ما.. میخوایم امروز رو هم بمونیم پس تا فردا...اماده رفتن باش‌..

مین چین اروم تعظیمی کرد و بیرون رفت...
وانگجی گیج به ووشیان نگاه کرد که ووشیان توضیح داد
-اون زن بچه ش رو از دست داده... احتمالا زمان میخواد تا... با بچه ی از دست رفته ش خداحافظی کنه...

وانگجی هوم ارومی گفت و خیلی اروم خم شد و سر ووشیان رو بوسید...
ووشیان هم لبخندی زد و گفت
-راستی... یه درخواستی ازت دارم!

#

دو نفر به هم نگاه کردند...
و بعد هم دوباره نگاهشون رو به شخصی که زیر نظر ش داشتند دادند...

-فکر میکنی خودش باشه؟

رفیقش پوزخندی زد و گفت
-مطمعنم... اون همون وی ووشیان مزاحمه...و اون بچه هم... باید همونی باشه که اون روز اورده بود...

اون هم سری تکون داد و گفت
-درسته... بعد از کم کردن شر اون رهبر قوم ...نوبت وی ووشیانه...

رفیقش سری تکون داد و گفت
-ولی ...نمیفهمم ... چرا باید اون بچه رو بکشیم‌؟ اون بچه که حتی بچه ی وی ووشیان هم نیست!

-دقیقا! ما که زورمون به وی ووشیان نمیرسه... ولی لان چیرن و بزرگای قوم چرا... با حذف اون بچه‌.. دیر یا زود خودشون وی ووشیانو بیرون میکنن...

رفیقش خنده ای کرد و گفت
-ولی عجیبه که هانگوانگ جون باهاش نیس...
اون هم سری تکون داد
-چه اهمیتی داره... تو کارت رو بکن...

#

ووشیان بی خیال همونطور که هوان رو توی بغلش گرفته بود قدم میزد..
قصد داشت یکم خرید کنه...

به هرحال وقتی به گوسو برگردند که دیگه نمیتونه همچین لباس های رنگ و وارنگی پیدا کنه و تن پسر کوچولوش کنه...

اونجا فقط سفید بود و سفید بود و سفید و یکم ابی!
پس قصد داست تا میتونه برای پسرش خرید کنه و لباسای رنگ و وارنگ بخره...

و اینطوری شد که مقدار زیادی از وانگجی پول گرفت...
وقتی که مشغول انتخاب لباس ها شد حسش کرد...

یه دست کوچولو...
که داشت جیبش رو میزد...

خیلی سریع برگشت اما اون بچه سریع تر بود!

در حالت عادی..‌ اگه اون بچه فقط چند سکه میدزدید مشکلی نداشت...
از اونجایی که مدتی توی خیابون زندگی کرده بود میدونست گرسنگی چیه...
پس میذاشت سکه ها رو نگه داره...

ولی وانگجی الان توی چایخونه منتظرش بود و اون بچه هم کل پول هاش رو برداشته بود...

باید اون بچه رو میگرفت
یه دفعه پیر زن کنارش گفت
-موش های کثیف... هی پسر! پیشنهاد میکنم دنبالش بری... من بچه رو نگه میدارم برات...

ووشیان اولش کمی دو دل بود ولی‌...
وقت برای فکر کردن نبود...

پس تشکر سریعی کرد و هوانو به پیر زن سپرد...
و دنبال بچه شروع به دوییدن کرد‌...

خیلی زود اونو ته یه کوچه ی بنبست گیر انداخت...

بچه ترسیده بود پس شروع به گریه و التماس کرد...
ووشیان لبخندی زد و از توی کیفش که تازه پس گرفته بود چند تا سکه برداشت و کف دست بچه گذاشت و اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-دیگه دزدی نکن کوچولو... باشه؟

بچه نگاهش کرد و لبخند کوچیکی زد و پول ها رو از ووشیان گرفت و یه سرعت دور شد
ووشیان هم اهی کشید و به طرف بازارچه دویید...

الان که فکر میکرد اصلا کار درستی نکرده بود که هوان رو با اون زن تنها گذاشته بود!

باید برمیگشت پیشش
هرچه سریع تر!

#

ووشیان درحالی که نفس نفس میزد به بازارچه رسید‌..
ولی اون پیر زن...
هیچ خبری ازش نبود!

اوه لعنتی...
لعنتی...
لعنتی!

این...
این الان یعنی اینکه اون زن...
اون بچه

اینا همه ش نقشه بوده!
اون پیر زن...
وای...

باید جواب لان ژانو چی میداد؟!
اوه خدای من‌...

همونطور دور خودش میچرخید که صدایی شنید
-وی ینگ...

ووشیان اب دهنش رو قورت داد..
تموم شد...
حالا دیگه لان ژان ازش نا امید میشد.‌.

اروم برگشت...
ولی همزمان خیالش هم راحت شد...

چون هوان بغل وانگجی بود...

نفس راحتی کشید و خیلی اروم و با قدم های بی جون به طرفشون رفت
-لان ژان! از نگرانی مردم! کی آ-هوان رو از اون زن گرفتی...

یه دفعه متوجه دوتا مردی شد که دست بستع پشت سر وانگجی ایستاده بودند...

فرم قوم لان رو به تن داشتند اما لباس هاشون خونی بود!
ووشیان گیج پرسید
-ه...هی‌... اینجا...چه خبره؟

وانگجی اروم گفت
-بیا بریم... برات بگم!

new lifeWhere stories live. Discover now